در پست قبل گفتم که عشق جمع اضداد است و تناقض، در این پست به چند تناقض آن می پردازم:
اول تناقض آن میان وجود و عدم وجود است در ذات آفرینش و عدم است در مقام رفع محدودیت که عاشق برای رسیدن به آن باید از وجود محدود خود عدم شود تا به عشق حقیقی برسد. که شرط کمال عاشقی عدم شدن است که معادل فناست در منزل هفتم از هفت شهر عشق عطار. مولانا می گوید:" گفت اصلش مردن است و نیستی است".
دوم تناقض آن در عمل است و مشکلات آن؛ گاه سخن عشق می رود ولی هنوز پای عمل در کار نیست آنجا که حافظ می گوید "آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" و گاه "عشق از اول سرکش و خونی بود/ تاگریزد هرکه بیرونی بود."
تناقض دیگر آن وصف الحال معشوق هم در دوزخ است و هم در بهشت؛ که دوزخ آن را دوزخ آگاهی و احساس سنگینی بار نام برده اند. از طرفی عرفا گویند که سوز و اشتیاق وصال معشوق بر آتش همه رنجها غلبه می کند."غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد".
کور می کند عاشق را که جز معشوق نبیند و نور دیده عاشق است ز قاف تا قاف.
زندان است و اسارت و بوستان است و آزادی.
عشق دانش است و درایت و خردمندی راه است و از طرفی بی خبری و جنون و حیرت جمال معشوق.
و مهم تر از همه تمام ادب است و رعایت و به دنبال رضابت معشوق در عیق داشتن اختیار به عصیان و نافرمانی.
عشق، هر چهار آروزی دیرین بشر است؛
کیماست؛ چرا که مس خودپرستی و هستی را به طلای حق جویی و فنا تبدیل می کند.
نوشداروست؛ زیرا که همه درها از هوای دل ناشی می شود و عشق هزاران آروز و هوای دل را تبدیل به یک ساقی و خمّار می کند.
مهر گیاه است؛
چند گنجد صحبت یک روزه ای
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید وسلام...
بادی از جانب دوستان::
اول تناقض آن میان وجود و عدم وجود است در ذات آفرینش و عدم است در مقام رفع محدودیت که عاشق برای رسیدن به آن باید از وجود محدود خود عدم شود تا به عشق حقیقی برسد. که شرط کمال عاشقی عدم شدن است که معادل فناست در منزل هفتم از هفت شهر عشق عطار. مولانا می گوید:" گفت اصلش مردن است و نیستی است".
دوم تناقض آن در عمل است و مشکلات آن؛ گاه سخن عشق می رود ولی هنوز پای عمل در کار نیست آنجا که حافظ می گوید "آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" و گاه "عشق از اول سرکش و خونی بود/ تاگریزد هرکه بیرونی بود."
تناقض دیگر آن وصف الحال معشوق هم در دوزخ است و هم در بهشت؛ که دوزخ آن را دوزخ آگاهی و احساس سنگینی بار نام برده اند. از طرفی عرفا گویند که سوز و اشتیاق وصال معشوق بر آتش همه رنجها غلبه می کند."غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد".
گواه رهرو آن باشد که سردش بینی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
کور می کند عاشق را که جز معشوق نبیند و نور دیده عاشق است ز قاف تا قاف.
زندان است و اسارت و بوستان است و آزادی.
عشق دانش است و درایت و خردمندی راه است و از طرفی بی خبری و جنون و حیرت جمال معشوق.
و مهم تر از همه تمام ادب است و رعایت و به دنبال رضابت معشوق در عیق داشتن اختیار به عصیان و نافرمانی.
عشق، هر چهار آروزی دیرین بشر است؛
کیماست؛ چرا که مس خودپرستی و هستی را به طلای حق جویی و فنا تبدیل می کند.
نوشداروست؛ زیرا که همه درها از هوای دل ناشی می شود و عشق هزاران آروز و هوای دل را تبدیل به یک ساقی و خمّار می کند.
مهر گیاه است؛
دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد.
هرگز نمید آنکه دلش زنده شد به عشق
شب است بر جریده عالم دوام ما
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
نی حریف هر که از یاری برید
پردهایش پرده های ما درید
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم
هر کس از ظن خود شد یار من
وز دورن من نجست اسرار من
انتها نوشت:
گر بریزی بحر را در کوزه ایچند گنجد صحبت یک روزه ای
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید وسلام...
بادی از جانب دوستان::
- ۸ نظر
- ۲۳ آذر ۹۰ ، ۰۱:۱۹