باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن و عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است اما هست، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست، معرفت است و وقتی به رسیدن رسید، وصال است.
عشق از آن رو هست که نیست به رقص وا میدارد، می گریاند، می دواند و دیوانه میکند. عشق گاهی تو را به شوق حرکت وا می دارد و گاهی به درد در چاهی فرو میکشد. گاه خود عشق است و بودنش عشق و نگاهش دستش و قلبش عشق است و عشق می جوشاند بی آنکه بدند از کجا پیدا شده و روییده و شاید هم نخواهد که بداند.
معرفت آن هنگامه ای است که در عشق پیدا می شود همچون فردی ز پشت کوهه های شن از پناه طوفانی در هم پیچیده با خستگی و تشنگی و فرسودگی یک عمر از بیابان هلاکت می رسد به آبادیی با سایه ساری برای استراحت جوی هایی برای رفع عظش و کارگاهی برای رفع فرسودگی آنگونه که پیر جوان شود و اثر گذر از بیابان بر او نماند. معرفت پیر را جوان ، بیابان را آباد، رود خشک را خروشان، دریاچه نمک را آب گوارا می کند. عالم بدون هشق از هرگونه حرارت و حرکت خالی ست و عشق بدون معرفت از شادابی و آگاهی عشق تهی آن هنگاام که تو از عشق آگاه شدی از جهانی به جهان والاتر می رسی اندرون هر چیزی را می بینی و خوبی ها را پیدا می کنی و این همان است که مولانا آن را «طیب جمله علتهای ما» نام م ینهد و رهایی از خود است و سفر مقصود. و معرفت حاصل نمی شود جز برای انان که همه وجود خود را تسلیم عشق کرده اند و وجود خویش را بکلی از خودی پاک کرده و از آن نخوت که انسان را دایم به خود مقدی می کند یکسره رهایی می دهد.
پله بعدی از پله های سرگیجه آور این نردبان در حال عروج «وصال» است که با رسیدن صورت میگیرد فرد که خود را در دیگ محنت و ابتلا آموزده و با وصال به معشوق به جهانی وارد می شود که آیینه معشوق است و به قول مولانا «زنده واقعی جز او نیست» به قولی انسان در آن مقام به مرتبتی می رسد که بین او و معشوق رابطه ای پدید می آید که وی بکلی از خود خالی و طنین انداز معشوق می شود و هرچه وی میکند در راستای معشوق است در چنین مرتبیتی انسان خاکی به مشابه روح و جان نویی میگردد که ملایک در قیاس با آن حکم جسم را دارند و در اینجا وی حکم درخت و عشق حکم میوه را پیدا می کند که هر چند در ظاهر درخت بر آن مقدم است در حقیقت وجود آن مقدم بر درخت و غایت وجود اوست.
  • باد سرکش
آهی که من کشیده ام شاید شنیده باشی
کز خویش هم رمیده ام شاید شنیده باشی
درآرزوی مهرت از هفت جهان گذشتم
چون باد گشتم آنجام شاید شنیده باشی
  • باد سرکش
آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است این را دانستم و می دانم که آدم به آدم است که زنده است؛ آدم به عشق آدم زنده است!
کلیدر /محمود دولت آبادی
  • باد سرکش
سخن از عشق بسیار گفته اند و می گویند، سخن من نیز یکی از این هزاران سخن در این مقال که
حتی گوشه ای از آن را نیز این هزاران بیان نمیکند...
عشق دریایی است بی نهایت وسیع و عمیق که هرکس به قدر خود از این دریا کاسه ای بر می دارد و
بر کنارش می نشیند. رسیدن به دریا خود مسئله ای است سخت و از آن سختتر ماندن در کنار آن
است و حفظ کاسه در جریانهای دریا.
هنگامی که کاسه ای از آب برگرفتی و لبی با آن تر کردی، دریا در تو جاری می شود، البته بی نهایت
عظیم را در جایی کوچک محدود نتوان کرد و چون بینهایت حد نمی پذیرد، خود جزئی از بینهایت می
شوی در حد ادراک خود و در حد خود از مظروف پر خواهی شد.
اما گفتم سختتر از رسیدن و پرشدن و غرقه شدن، ماندن در کنار آن است. که حلق عشق در برابر
حفظ عشق مسئله ای نیست و عاشق شدن را حرفه بچه ها نماید در مقابل هنر عاشق ماندن، مهم
شکوه عشق است و دوام آن. عشق از وقتی که کاسه بر آب زدی، همان کاسه سفالین است که
سفالگری آن را با خاکستر وجود عاشق و اشک دیده او آفریده باشد و با شعله هجران عاشق آن را
پخته باشد. کاسه ای که زمان به آن اعتبار می بخشد حتی به بند خورده اش، که هر بند جای
شکستی است بر دل عاشق،.
عشق خاطره نیست، عشق جاریست در زمان حال و وصل مرگ عشق در رکاب دارد که اگر اینگونه بود
و عاشق شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و آنگاه برایت هیچ اهمیتی
نداشت؛ این نامش عشق نیست، که اوج شهوت است و تن خواهی صرف و جنون تخلیه. و اگر عاشق
شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و بند زدی(هر بندی) این شهوت
قدرت است و نه قدرت عشق که تو را به او رسانیده است.
فرقی بین درای عشق مجنون و فرهاد و حلاج و بویزید و جنید و شبلی نیست، چرا که عشق یکیست
و بینهایت است و بی حد، و هیچ بی حدی را نمیتوان حد نهاد مگر آنکه او را محدود کنی...
هنگامه وصل خسرو به شیرین همان هنگامه ای است که حلاج فریاد ان الحق سر داد...
نوای قدرت بخش به حلاج بر بالای دار همان نوای توان بخش به فرهاد است در هنگام کندن کوه...
و همه اینها در ظاهر دوتاست و در باطن یکی، باطنی که هیچگاه کهنه و بدون مصرف نمی شود...
  • باد سرکش
در پست قبل گفتم که عشق جمع اضداد است و تناقض، در این پست به چند تناقض آن می پردازم:
اول تناقض آن میان وجود و عدم وجود است در ذات آفرینش و عدم است در مقام رفع محدودیت که عاشق برای رسیدن به آن باید از وجود محدود خود عدم شود تا به عشق حقیقی برسد. که شرط کمال عاشقی عدم شدن است که معادل فناست در منزل هفتم از هفت شهر عشق عطار. مولانا می گوید:" گفت اصلش مردن است و نیستی است".
دوم تناقض آن در عمل است و مشکلات آن؛ گاه سخن عشق می رود ولی هنوز پای عمل در کار نیست آنجا که حافظ می گوید "آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" و گاه "عشق از اول سرکش و خونی بود/ تاگریزد هرکه بیرونی بود."
تناقض دیگر آن وصف الحال معشوق هم در دوزخ است و هم در بهشت؛ که دوزخ آن را دوزخ آگاهی و احساس سنگینی بار نام برده اند. از طرفی عرفا گویند که سوز و اشتیاق وصال معشوق بر آتش همه رنجها غلبه می کند."غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد".

گواه رهرو آن باشد که سردش بینی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

و دیگر تمام صبر است در راه رسیدن به معشوق و تمام بی صبری ست در فراق معشوق.
کور می کند عاشق را که جز معشوق نبیند و نور دیده عاشق است ز قاف تا قاف.
زندان است و اسارت و بوستان است و آزادی.
عشق دانش است و درایت و خردمندی راه است و از طرفی بی خبری و جنون و حیرت جمال معشوق.
و مهم تر از همه تمام ادب است و رعایت و به دنبال رضابت معشوق در عیق داشتن اختیار به عصیان و نافرمانی.
عشق، هر چهار آروزی دیرین بشر است؛
کیماست؛ چرا که مس خودپرستی و هستی را به طلای حق جویی و فنا تبدیل می کند.
نوشداروست؛ زیرا که همه درها از هوای دل ناشی می شود و عشق هزاران آروز و هوای دل را تبدیل به یک ساقی و خمّار می کند.
مهر گیاه  است؛

دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد.

اکسیر جوانی و آب حیات است؛

هرگز نمید آنکه دلش زنده شد به عشق
شب است بر جریده عالم دوام ما

و تمام اینها گوشه ای از حکایاتی است از نی که از عشق فریاد می زد؛ و برای جستن اسرار آن به گفته مولانا سینه ای خواهد شرحه شرحه و دیدگانی با دید جان و هوشی بیهوش،

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

نی حریف هر که از یاری برید
پردهایش پرده های ما درید

اما باز هم آخر خود نی به یاری بر می خیزد و در راه ماندگان را ناامید نمی کند، آنجا که مولانا از زبان نِی می گوید:

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم
هر کس از ظن خود شد یار من
وز دورن من نجست اسرار من

انتها نوشت:

گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد صحبت یک روزه ای
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید وسلام...
بادی از جانب دوستان::
  1. دانلود موزیک «شب» با صدای «یاسین صفاتیان» در سایت «غزل پست مدرن»
  2. دانلود کتاب «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها» مجموعه اشعار «فاطمه اختصاری»
  3. فراخوانی برای عشق؛ انتشار مجموعه های الکترونیک منتخب آثار غزل پست مدرن
  • باد سرکش
نِی حکایت آن کس است که حدیث نفس می گوید آنکه بندبند وجودش از هواهای نفس خالی و خود را بر لب معشوق و دل را به هوای او سپرده است. اما حکایت دیگری نیز دارد.
نی همه کس است و هیچ کس، نی اوج مقام انسان است و کمال مرتبه انسانی
نی از مرتبه اولیا است و قدیسان که مست اند در هوای عطرآگین او که این مستی که هم رفع حجاب است و هم آنکه قلندری می سازد؛ گستاخ در بیان حقیقت و همان مستی که محصول شادی است و سلامش، سلام دام فکن نیست که دام و دانه ای باشد برای بهرمندی از انسانها و ثمره آن، آن می شود که حلاج ندای ان الحق سر دهد و هنگام ضربت خوردن در محراب فریاد رستگاری بلند می شود و سر چوب پاره را مسیح وار سرخ می کنند...
اما روایتنی فرای همه اینهاست و همه اینها. که چنینان باستان معتقد بودند؛ آنکه نِی را تواند شکند خود نِی دیگر باید و اساطیر یونان آن را نوای آتشین عاشقی دانند که در پی معشوق به شکل نِی در آمده به نیزار روان شد و آن نِی خاص را شناخت و بندهایش را تهی نمود و در آن دمید و یا داستان ساز پان نِی زن است که نوای آن آرگوس هزار چشم را خواب می کند تازئوس تواند معشوقه خود را به دور از چشم همسرش از ماده گاوی جوان به شکل اولش بازگرداند.
و عجبا که نِی با این همه روایت . داستان و افسانه ساده است و همنی سادگیش از آن سمفونی ای ساخته است در چندین بخش که هر کدام جدا از خود یک دعا و با هم نیایشی عظیم و لطیفند و چه زیباست روایت مولانا از این بخشها..
بخشی داستانهای هزار و یک شب است و بخشی نصایح پندآموز کلیله و دمنه.
گوشه ای سایش زن است به نشانه رحمت و آرامش و سکون و مقام امن خداوند در زمین، آنچنان که
پرتو حق استآن معشوق نیست
خالق است او گوئیا مخلوق نیست
گوشه ای جاودانگی روح است و مرثیه های تسلی بخش مرگ و ابدیت و غروب شمس و قمر...
اما نقطه اوج این سمفونی که جان مایه همه قسمت های قبل است عشق است که جمع اضداد است و دریایی بینهایت با رودخانه های دائمی که در آن گم می شود...
اگر عمری باقی بود و توان وزیدنی، شاید بتوان گوشه ای از اوج را به نگارش در آورد...
  • باد سرکش
از عشق سخن بسیار گفته اند و می گویند. این سخن هم به مانند یکی از این سخنان، که همگی حتی توان نشان دادن گوشه ای از آن را ندارند.
عشق دریایی ست بینهایت، وسیع و عمیقریال که هر کس به قدر وسعت خود از این دریا کاسه ای بر می دارد و به کناری می نشیند . رسدن به دیا خود مسئله ای دیگر است، سخت اما ممکن و سخت تر از آن ماندن در کنار آن و حفظ آن کاسه است.
هنگامی که کاسه ای از آب برگرفتی و لبی با آن تر کردی، دریا در تو جاری می شود. یک بینهایت عظیم را که در جایی کوچک محدود کرده ای. بینهایت عظیمی که حد نمی پذیرد، پس خود جزئی از این بینهایت عظیم می شوی و در حد ادراک خود ظرف را از مظروف پر می کنی.
درست است که رسیدن و نوشیدن جرعه اول سخت است اما سختتر غرقه شدن و ماندن است در کنار آن، آنگونه که خلق عشق در برابر حفظ عشق مسئله ای نیست و عاشق شدن را حرفه بچه ها نماید در برابر هنر عاشق ماندن. مهم شکوه عشق است و دوام آن. عشق از همان هنگام که کاسه بر آب زدی همان کاسه سفالین می شود که سفالگر دهر آن را با خاکستر وجود عاشق و اشک دیده او می آفریند و در شعله های هجران عاشق آن را جلا می دهد. کاسه ای که زمان به آن اعتبار می بخشد حتی به بند خورده اش.
عشق خاطره نیست، عشق جاری است در زمان حال و وصل مرگ عشق را در رکاب ندارد که این گونه اگر بود و عاشق شدی و رسیدی به آدمی که می بایست به او برسی، و برایت اهمیت نداشت، این نامش عشق نیست. که اوج شهوتش گویند و تن خواهی صرف و جنون تخلیه.
اگر عاظق شدی و رسیدی به آن آدمی که می بایست به او برسی، بند زدی (هر بندی) این شهوت قدرت است که به نام عشق خوانی اش، نه قدرت عشق که تو را به او رسانیده.
فرقی بین دریای عشق مجنون و  فرهاد و حلاج و بویزید و جنید و خسرو و شبلی نیست. چرا که عشق، عشق است و بینهایت و بی حد و هیچ چیز بی حد را حد نمی توان زد جز با ظرف وجود خود.
هنگامه وصل خسرو به شیرین همان هنگام است که حلاج را فریاد ان الحق بانگ داد.  این دو در ظاهر متفاوت است اما در باطن یکیست، باطنی که هیچ گاه کهنه نمی شود...
  • باد سرکش
در شهری که زندگی می کنم، اسلام حاکم است.
در شهری که زندگی می کنم، اسلامی حاکم است که اسلام نیست.
در شهری که زندگی می کنم، که اسلامی حاکم است که به کمونیسم شبیه تر است.
در شهری که زندگی می کنم، که اسلام ِکمونیست حاکم است.
در اسلام عشق تبلیغ می شود و مبنای هر چه عشق است و نه چیز دیگر... اما در شهر من عشق ممنوع است، هیچ رابطه ای جز برای ازدواج قابل درک نیست. هرکسی که عاشق شود باید ازدواج کند و حتی اگر عاشق نشد نیز باید، تا عشق بعدا به وجود آید!
تنها هدف ازدواج درست کردن بچه است و شاید تربیت درست آنها و خود آنهادر مراتب بعدی قرار گیرند، اگر ظاهر بینی و بقیه چیزها بگذارد
در اینجا همه چیز باید قانونی باشد، و هر عشقی که قانونی نباشد عشق نیست.
در اینجا اگر دختر در کنار پسر در دانشگاهش بنشیند، پنبه را در کنار آتش قرار داده شده ولی اگر در خیابان به دختری تجاوز کنند مهم نیست!
در انیجا حرف زدن در مورد لذت جنسی ممنوع است مگر آنکه پای مسایل پزشکی در میان باشد. حتی اگر زدن و شوهر ندانند شب اول را چگونه سر کنند!
در اینجا نیوری انتظامی به جای ایجاد امنیت برای مردم، امنیت می آورد برای غیر مردم!
در اینجا حریم خصوصی یعنی جایی که هر کسی که می تواند در آن سرک بکشد.
در اینجا دوست داشتن و عشق ممنوع تر از قتل است.
در اینجا اگر دست یک فاحشه در دست باشد راحتتر در خیابان راه می رود تا با عشقت کنار به کنار!
در اینجا اگر عاشق باشی سر چوب پاره سرخ خواهی کرد...
  • باد سرکش