باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولانا» ثبت شده است

چندیست که در کشور ما ظاهر ها جای باطن ها را گرفته و عملا در دهه محرم بیشتر از اینکه مردم به دعا مشغول باشند به فحش و نفرین مشغولند.

اوضاع ایران و تهران به طور خاص کاملا مشابه شهر حلب است که مولانا در دفتر ششمش توصیف میکند، بدون مقدمه شما را دعوت می کنم به مطالعه این بخش از اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخ

روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم

ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بکا

شیعه عاشورا برای کربلا

بشمرند آن ظلمها و امتحان

کز یزید و شمر دید آن خاندان

نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت

پر همی‌گردد همه صحرا و دشت

یک غریبی شاعری از ره رسید

روز عاشورا و آن افغان شنید

شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد

قصد جست و جوی آن هیهای کرد

پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد

چیست این غم بر که این ماتم فتاد

این رئیس زفت باشد که بمرد

این چنین مجمع نباشد کار خرد

نام او و القاب او شرحم دهید

که غریبم من شما اهل دهید

چیست نام و پیشه و اوصاف او

تا بگویم مرثیه ز الطاف او

مرثیه سازم که مرد شاعرم

تا ازینجا برگ و لالنگی برم

آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای

تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای

روز عاشورا نمی‌دانی که هست

ماتم جانی که از قرنی بهست

پیش مؤمن کی بود این غصه خوار

قدر عشق گوش عشق گوشوار

پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح

شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح

گفت آری لیک کو دور یزید

کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید

گوش کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما

که کنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

زانک بد مرگیست این خواب گران

روح سلطانی ز زندانی بجست

جامه چه درانیم و چون خاییم دست

چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند

وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادروان دولت تاختند

کنده و زنجیر را انداختند

روز ملکست و گش و شاهنشهی

گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه‌ای آگه برو بر خود گری

زانک در انکار نقل و محشری

بر دل و دین خرابت نوحه کن

که نمی‌بیند جز این خاک کهن

ور همی‌بیند چرا نبود دلیر

پشتدار و جانسپار و چشم‌سیر

در رخت کو از می دین فرخی

گر بدیدی بحر کو کف سخی

آنک جو دید آب را نکند دریغ

خاصه آن کو دید آن دریا و میغ

  • باد سرکش
در پست قبل گفتم که عشق جمع اضداد است و تناقض، در این پست به چند تناقض آن می پردازم:
اول تناقض آن میان وجود و عدم وجود است در ذات آفرینش و عدم است در مقام رفع محدودیت که عاشق برای رسیدن به آن باید از وجود محدود خود عدم شود تا به عشق حقیقی برسد. که شرط کمال عاشقی عدم شدن است که معادل فناست در منزل هفتم از هفت شهر عشق عطار. مولانا می گوید:" گفت اصلش مردن است و نیستی است".
دوم تناقض آن در عمل است و مشکلات آن؛ گاه سخن عشق می رود ولی هنوز پای عمل در کار نیست آنجا که حافظ می گوید "آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" و گاه "عشق از اول سرکش و خونی بود/ تاگریزد هرکه بیرونی بود."
تناقض دیگر آن وصف الحال معشوق هم در دوزخ است و هم در بهشت؛ که دوزخ آن را دوزخ آگاهی و احساس سنگینی بار نام برده اند. از طرفی عرفا گویند که سوز و اشتیاق وصال معشوق بر آتش همه رنجها غلبه می کند."غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد".

گواه رهرو آن باشد که سردش بینی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

و دیگر تمام صبر است در راه رسیدن به معشوق و تمام بی صبری ست در فراق معشوق.
کور می کند عاشق را که جز معشوق نبیند و نور دیده عاشق است ز قاف تا قاف.
زندان است و اسارت و بوستان است و آزادی.
عشق دانش است و درایت و خردمندی راه است و از طرفی بی خبری و جنون و حیرت جمال معشوق.
و مهم تر از همه تمام ادب است و رعایت و به دنبال رضابت معشوق در عیق داشتن اختیار به عصیان و نافرمانی.
عشق، هر چهار آروزی دیرین بشر است؛
کیماست؛ چرا که مس خودپرستی و هستی را به طلای حق جویی و فنا تبدیل می کند.
نوشداروست؛ زیرا که همه درها از هوای دل ناشی می شود و عشق هزاران آروز و هوای دل را تبدیل به یک ساقی و خمّار می کند.
مهر گیاه  است؛

دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد.

اکسیر جوانی و آب حیات است؛

هرگز نمید آنکه دلش زنده شد به عشق
شب است بر جریده عالم دوام ما

و تمام اینها گوشه ای از حکایاتی است از نی که از عشق فریاد می زد؛ و برای جستن اسرار آن به گفته مولانا سینه ای خواهد شرحه شرحه و دیدگانی با دید جان و هوشی بیهوش،

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

نی حریف هر که از یاری برید
پردهایش پرده های ما درید

اما باز هم آخر خود نی به یاری بر می خیزد و در راه ماندگان را ناامید نمی کند، آنجا که مولانا از زبان نِی می گوید:

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم
هر کس از ظن خود شد یار من
وز دورن من نجست اسرار من

انتها نوشت:

گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد صحبت یک روزه ای
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید وسلام...
بادی از جانب دوستان::
  1. دانلود موزیک «شب» با صدای «یاسین صفاتیان» در سایت «غزل پست مدرن»
  2. دانلود کتاب «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها» مجموعه اشعار «فاطمه اختصاری»
  3. فراخوانی برای عشق؛ انتشار مجموعه های الکترونیک منتخب آثار غزل پست مدرن
  • باد سرکش
نِی حکایت آن کس است که حدیث نفس می گوید آنکه بندبند وجودش از هواهای نفس خالی و خود را بر لب معشوق و دل را به هوای او سپرده است. اما حکایت دیگری نیز دارد.
نی همه کس است و هیچ کس، نی اوج مقام انسان است و کمال مرتبه انسانی
نی از مرتبه اولیا است و قدیسان که مست اند در هوای عطرآگین او که این مستی که هم رفع حجاب است و هم آنکه قلندری می سازد؛ گستاخ در بیان حقیقت و همان مستی که محصول شادی است و سلامش، سلام دام فکن نیست که دام و دانه ای باشد برای بهرمندی از انسانها و ثمره آن، آن می شود که حلاج ندای ان الحق سر دهد و هنگام ضربت خوردن در محراب فریاد رستگاری بلند می شود و سر چوب پاره را مسیح وار سرخ می کنند...
اما روایتنی فرای همه اینهاست و همه اینها. که چنینان باستان معتقد بودند؛ آنکه نِی را تواند شکند خود نِی دیگر باید و اساطیر یونان آن را نوای آتشین عاشقی دانند که در پی معشوق به شکل نِی در آمده به نیزار روان شد و آن نِی خاص را شناخت و بندهایش را تهی نمود و در آن دمید و یا داستان ساز پان نِی زن است که نوای آن آرگوس هزار چشم را خواب می کند تازئوس تواند معشوقه خود را به دور از چشم همسرش از ماده گاوی جوان به شکل اولش بازگرداند.
و عجبا که نِی با این همه روایت . داستان و افسانه ساده است و همنی سادگیش از آن سمفونی ای ساخته است در چندین بخش که هر کدام جدا از خود یک دعا و با هم نیایشی عظیم و لطیفند و چه زیباست روایت مولانا از این بخشها..
بخشی داستانهای هزار و یک شب است و بخشی نصایح پندآموز کلیله و دمنه.
گوشه ای سایش زن است به نشانه رحمت و آرامش و سکون و مقام امن خداوند در زمین، آنچنان که
پرتو حق استآن معشوق نیست
خالق است او گوئیا مخلوق نیست
گوشه ای جاودانگی روح است و مرثیه های تسلی بخش مرگ و ابدیت و غروب شمس و قمر...
اما نقطه اوج این سمفونی که جان مایه همه قسمت های قبل است عشق است که جمع اضداد است و دریایی بینهایت با رودخانه های دائمی که در آن گم می شود...
اگر عمری باقی بود و توان وزیدنی، شاید بتوان گوشه ای از اوج را به نگارش در آورد...
  • باد سرکش