باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نسیم عشق» ثبت شده است

صد شور نهان با ما،تاب و تب جان با ما
در این سر بی سامان،غمهای جهان با ما
درد اونجایی توی دل آدم رخته میکنه که یه جایی توقف میکنی، به عقب نگاه میکنی و بعد برمیگردی به جلو نگاه میکنی، می بینی که کوله باری از خاطره و داستان اون پشت سر هستش و یک سری داستان جدید پیش رو.
سعی میکنی داستان های جدید رو خودت شروع به نوشتن بکنی ولی می بینی که حتی قلم هم مال خودت نیست و مهره جلوی رخ در این بازی شطرنجی که حتی رخ هم پشت سرت نیست ولی همه از تو انتظار دارند که شاه رو کیش کنی و پیروز میدان باشی.

ناپلئون میگه، در دوران صلح به سربازانت خدمت کن تا در دوران جنگ به تو خدمت کنند.
یه روزی یک جایی تصمیم میگیری که قاعده بازی رو بهم بزنی و خودت بازی رو اونطوری که دوست داری انجام بدی. شروع میکنی شمشیرت رو تیز میکنی، میخوای حرکت کنی به پشتوانه دوستانت، خانواده ات و همه اون افرادی که در دوران صلح کنارت بودن و بهشون خدمت کردی، ولی وقتی که شمشیر تیز شده ات رو نشونشون میدی، همه از اطرافت پراکنده میشن، اونایی هم که موندند تعهدات دوران صلحشون رو بهت یادآوری میکنند و میگند در صورتی که به اون تعهدات در دوران جنگ و پسا جنگ پایبند باشی کنارت هستند وگرنه...

این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظه ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان
هرسوی شمع و مشعله هرسوی بانگ و مشغله
کامشب جهانِ حامله زاید جهان جاودان
شبی تصمیمت رو میگیری، میگی که فقط، فقط، فقط یه نفر باید باشه بقیه مهم نیست اون باشه میرم جلو، همچون آلکیدس برای خوشایند هرا به هراکلس تغییر میکند، خود را آماده تغییر میکنی. میری که صحبتت رو شروع کنی، میری که شروع کنی به شمشیر زدن و شمشیر خوردن، میری چون کاوه به جنگ ضحاک، چون زیگموند به جنگ فافنیر و چون اودیسه به جنگ تراوآ، اما...
درمقابلت خوان های ائوروستئوس که به کمک هرا تعریف شده است را میبینی و همچون ادیسه سرگردان می شوی بدون راهنما، بدون کمک و بدون کشتی...
پس خشم من زآن سر بُود وز عالم دیگر بُود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
درگوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

و اینطوری میشه که همه چیز در لحظه فرو میریزه. طوری که هیچ کاری از دستت بر نمیاد و همون سرباز جلوی رخ هم بدون اینکه حرکتی بتونه بکنه، از صفحه شطرنج بیرون انداخته میشه. و بعد از اون زمزمه میکنی زیر لب :
پیوسته آرزو کنمت…
بلکه آرزو، از شرمِ ناتوانیه خود، جان به سر شود!

  • باد سرکش
زمان می گذرد کند و آرام همچون موجودی که در باتلاق گیر کرده باشد، جان میکند و ولی میگذرد و بر روحی زخم خورده و درهم پیچیده زخم وارد میکند و یادت همچون پرخاشی فروخورده روح زخمی را در خود می آراید به همچون درخششی سمج از قعر نواومدی در گاوگم شبانگاهان سرد روزگار، و حسی کنه اما نو می آفریند از آن نوع که دخترکان تازه به بلوغ رسیده دارند و بهار مست میکند و زبانه میکشد عشق و پندار عشق پندار عاشق شدن و پندار معشوق بودن و پندار بوند تو و پندار بودن برای تو...
  • باد سرکش
سخن از عشق بسیار گفته اند و می گویند، سخن من نیز یکی از این هزاران سخن در این مقال که
حتی گوشه ای از آن را نیز این هزاران بیان نمیکند...
عشق دریایی است بی نهایت وسیع و عمیق که هرکس به قدر خود از این دریا کاسه ای بر می دارد و
بر کنارش می نشیند. رسیدن به دریا خود مسئله ای است سخت و از آن سختتر ماندن در کنار آن
است و حفظ کاسه در جریانهای دریا.
هنگامی که کاسه ای از آب برگرفتی و لبی با آن تر کردی، دریا در تو جاری می شود، البته بی نهایت
عظیم را در جایی کوچک محدود نتوان کرد و چون بینهایت حد نمی پذیرد، خود جزئی از بینهایت می
شوی در حد ادراک خود و در حد خود از مظروف پر خواهی شد.
اما گفتم سختتر از رسیدن و پرشدن و غرقه شدن، ماندن در کنار آن است. که حلق عشق در برابر
حفظ عشق مسئله ای نیست و عاشق شدن را حرفه بچه ها نماید در مقابل هنر عاشق ماندن، مهم
شکوه عشق است و دوام آن. عشق از وقتی که کاسه بر آب زدی، همان کاسه سفالین است که
سفالگری آن را با خاکستر وجود عاشق و اشک دیده او آفریده باشد و با شعله هجران عاشق آن را
پخته باشد. کاسه ای که زمان به آن اعتبار می بخشد حتی به بند خورده اش، که هر بند جای
شکستی است بر دل عاشق،.
عشق خاطره نیست، عشق جاریست در زمان حال و وصل مرگ عشق در رکاب دارد که اگر اینگونه بود
و عاشق شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و آنگاه برایت هیچ اهمیتی
نداشت؛ این نامش عشق نیست، که اوج شهوت است و تن خواهی صرف و جنون تخلیه. و اگر عاشق
شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و بند زدی(هر بندی) این شهوت
قدرت است و نه قدرت عشق که تو را به او رسانیده است.
فرقی بین درای عشق مجنون و فرهاد و حلاج و بویزید و جنید و شبلی نیست، چرا که عشق یکیست
و بینهایت است و بی حد، و هیچ بی حدی را نمیتوان حد نهاد مگر آنکه او را محدود کنی...
هنگامه وصل خسرو به شیرین همان هنگامه ای است که حلاج فریاد ان الحق سر داد...
نوای قدرت بخش به حلاج بر بالای دار همان نوای توان بخش به فرهاد است در هنگام کندن کوه...
و همه اینها در ظاهر دوتاست و در باطن یکی، باطنی که هیچگاه کهنه و بدون مصرف نمی شود...
  • باد سرکش
اساسی ترین خصلت نظام ستم بلاهت است. یک مشت آدم دور هم جمع شده و از هر چیزی به  ابلهانه ترین شکل ممکن دفاع می کنند. این افراد اسیر شهوت هستند و آدمهای اسیر شهوت عموما نقص عقل پیدا م یکنند و از جهاتی عقب افتاده اند و عمده جنایات را نیز همین افراد مرتکب می شوند.
در این گروها یک‌ نفر راس هرم می شود و هیچ مسئله ای جز بقای موقت و روزمره و امکانات شهوت رانی خود فکر نم یکند و بقیه ایادی او که آدمهای سگ صفت هستند و مطیع اربابشان. بستن، توقیف کردن، فحاشی کردن، زدن، حمله کردن و... این آدمها یعنی دم تکان دادن برای اربابان و نمی دانند که اینکارها فکر در افتادن با نظام ظالم را از سر بیرون نمی کند بلکه بذر کینه می کارد و کینه درو می کند و هیچ سلاحی به قدرتمندی کینه پردوام نیست. کینه مانند سرطان است. نمی کشد؛ صبر می کند و آهسته آهسته ریشه می دواند تا جایی که وقتی سر برآورد دیگر هیچ چیز توان مقابله با آن را نداشته باشد.
  • باد سرکش
از عشق سخن بسیار گفته اند و می گویند. این سخن هم به مانند یکی از این سخنان، که همگی حتی توان نشان دادن گوشه ای از آن را ندارند.
عشق دریایی ست بینهایت، وسیع و عمیقریال که هر کس به قدر وسعت خود از این دریا کاسه ای بر می دارد و به کناری می نشیند . رسدن به دیا خود مسئله ای دیگر است، سخت اما ممکن و سخت تر از آن ماندن در کنار آن و حفظ آن کاسه است.
هنگامی که کاسه ای از آب برگرفتی و لبی با آن تر کردی، دریا در تو جاری می شود. یک بینهایت عظیم را که در جایی کوچک محدود کرده ای. بینهایت عظیمی که حد نمی پذیرد، پس خود جزئی از این بینهایت عظیم می شوی و در حد ادراک خود ظرف را از مظروف پر می کنی.
درست است که رسیدن و نوشیدن جرعه اول سخت است اما سختتر غرقه شدن و ماندن است در کنار آن، آنگونه که خلق عشق در برابر حفظ عشق مسئله ای نیست و عاشق شدن را حرفه بچه ها نماید در برابر هنر عاشق ماندن. مهم شکوه عشق است و دوام آن. عشق از همان هنگام که کاسه بر آب زدی همان کاسه سفالین می شود که سفالگر دهر آن را با خاکستر وجود عاشق و اشک دیده او می آفریند و در شعله های هجران عاشق آن را جلا می دهد. کاسه ای که زمان به آن اعتبار می بخشد حتی به بند خورده اش.
عشق خاطره نیست، عشق جاری است در زمان حال و وصل مرگ عشق را در رکاب ندارد که این گونه اگر بود و عاشق شدی و رسیدی به آدمی که می بایست به او برسی، و برایت اهمیت نداشت، این نامش عشق نیست. که اوج شهوتش گویند و تن خواهی صرف و جنون تخلیه.
اگر عاظق شدی و رسیدی به آن آدمی که می بایست به او برسی، بند زدی (هر بندی) این شهوت قدرت است که به نام عشق خوانی اش، نه قدرت عشق که تو را به او رسانیده.
فرقی بین دریای عشق مجنون و  فرهاد و حلاج و بویزید و جنید و خسرو و شبلی نیست. چرا که عشق، عشق است و بینهایت و بی حد و هیچ چیز بی حد را حد نمی توان زد جز با ظرف وجود خود.
هنگامه وصل خسرو به شیرین همان هنگام است که حلاج را فریاد ان الحق بانگ داد.  این دو در ظاهر متفاوت است اما در باطن یکیست، باطنی که هیچ گاه کهنه نمی شود...
  • باد سرکش