باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گنگی» ثبت شده است

آدمیست، دمی به بودن و دمی به نبودن، می به مانده بودن و دمی به مرگ. اما مرگ هنگامی که به تو نزدیک می شود و تن به تن تو می ساید دیگر احساسش نمیکنی، آن لحظه ایست که خنثی میشوی و پر از حس رخوت، رخوتی ناشی از حد حداکثر تلاش است.اما قبل از آن آستانه مرگ است و نه خود مرگ. جایی که فزونی هول آدم را به حدِ اکثرِ تلاش میکشاند جایی که فرصت اندیشیدن که تو را به تسلیم و در کنار آن به ترس دعوت میکند دیگر باقی نمیگذارد، چرا که فکر نیازمند مهلت و میدان است اما ترس…
پیراهن ترس از تار گنگی بافته میشود و پود تردید، تردید ناشناختن به آن نقش میدهد و نخ پریشانی آن را به تن آدمی اندازه میکند .
آنچه که تو را میکشد نه از تردید است و نه از پریشانی و نه از گنگی، مرگ است. چرا که پریشانی در بافت لحظه است و گنگی و تردید در تاریکی منزل دارند. و این تاریکی، تاریکی ای که حتی درد را از یاد می برد و روح مانند کبوتری در اتاقی بسته پر و بال بر دیوار میکوبد و موج موج دلهره پخش میکند.
دلهره ای که همراه گنگی هر موجش از ناپیدای وجود، درون را همچون زبانه های زهر در خود حل میکند و فرد را از درون تهی میکند و جداره های وجودت را در هم می تپد.
دلهره ای که همراه تردید، تردید از ناشناختن. ناشناختن تاریکی، و از سبب این ناشناختن، فکر میدان میابد و هر ناممکنی را در ذهن ممکن میکند و تردیدی که به همراهی فکر روح را ذره ذره را خرد می کند.
و در این پریشانی ساکن، هر ثانیه حکم قرن را پیدا میکند و هر تپش قلب همچون ناقوس مرگ در وجود تهی به صدا در می اید و خرده های روح را خردتر میکند و فرد را بیشتر در هم میشکند...
ان هنگام در هر تپش قلب نخوتی را ارزومند است که سوغات مرگ است، اما دریغ از مرگ...
  • باد سرکش