هر دم از عمر می رود نفسی و البته به دَرَک که می رود! حال که قرار است برود, بگذار برود و منتی از بابت ماندنش بر ما نباشد!
يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۵ ق.ظ
گاهی وقتها حسرت داشتنن چیزی اونقدر بزرگ میشه که یهو وقتی به اون چیز میرسی به جای شادی توی خودت فرو میری و به گذشته که حسرتش رو داشتی نگاه میکنی.و نگاه می کنی و می بینی که چقدر ساده میشد بهش رسید اما نشد که بهش برسی. بازی های زندگی همانقدر احمقانه است که بازه زمانی را برایت حساس میکند،همانقدر بی بدیل که یک رفیق را وا می دارد در یک محیط عمومی پانتومیم کوریتولیس مو دار را بازی کند و هم گروهی هایش هم نفهمند. همانقدر عظیم که دوستانت را در اوج گرما دور هم جمع میکند، همانقدر ساده که دو روز را برایت آنچنان خاص میکند که همه چیز خوب می شود. و همانقدر خالی که سفرهای بی بازگشت بروی...
آلبرت کامو میگه، در سی سالگی٬ آدم باید مهار خودش را در دست داشته باشد٬ شمار دقیق عیبها و حُسنهایش را بداند٬ حدش را بشناسد٬ ضعفهایش را از پیش در نظر بگیرد - باشد آنچه که هست. و فراتر از همه٬ اینها را بپذیرد. پا به دوراهای مثبت میگذاریم. همهی چیزهایی که باید انجام داد و همهی چیزهایی که باید از آنها چشم پوشید. خود را در حال طبیعی جای بده٬ اما با نقاب.
در سی سالگی دیگر چیز زیادی نمانده که بشناسم،اما هنوز چیزهای زیادی مانده که ببینم...تقریبا همه زندگی به ور رفتن با مردم می گذرد،ور رفتن با نقشهای مختلف و نقابهای مختلف؛ روزگار را دیده ام بازی های ثانیه ایش را دیده ام ضعف ها و قوت هایم را درمقابلش پیدا کرده ام،گاهی بازی می خورم گاهی بازی اش می دهم.
امسال در نقش سباستین کتاب داستان بی پایان میکائیل انده میخواهم خودم با آن دانه شن دنیای خودم را خلق کنم. دنیایی که در آن باز هم نقاب هاهستند،ور رفتنها هستند و بازی های مختلف اما این بار آگاهانه تمام این کارها را انجام خواهم داد...
آلبرت کامو میگه، در سی سالگی٬ آدم باید مهار خودش را در دست داشته باشد٬ شمار دقیق عیبها و حُسنهایش را بداند٬ حدش را بشناسد٬ ضعفهایش را از پیش در نظر بگیرد - باشد آنچه که هست. و فراتر از همه٬ اینها را بپذیرد. پا به دوراهای مثبت میگذاریم. همهی چیزهایی که باید انجام داد و همهی چیزهایی که باید از آنها چشم پوشید. خود را در حال طبیعی جای بده٬ اما با نقاب.
در سی سالگی دیگر چیز زیادی نمانده که بشناسم،اما هنوز چیزهای زیادی مانده که ببینم...تقریبا همه زندگی به ور رفتن با مردم می گذرد،ور رفتن با نقشهای مختلف و نقابهای مختلف؛ روزگار را دیده ام بازی های ثانیه ایش را دیده ام ضعف ها و قوت هایم را درمقابلش پیدا کرده ام،گاهی بازی می خورم گاهی بازی اش می دهم.
امسال در نقش سباستین کتاب داستان بی پایان میکائیل انده میخواهم خودم با آن دانه شن دنیای خودم را خلق کنم. دنیایی که در آن باز هم نقاب هاهستند،ور رفتنها هستند و بازی های مختلف اما این بار آگاهانه تمام این کارها را انجام خواهم داد...
Is that a typo?
شما سی ساله شدین اون وقت؟؟؟؟؟!!!!!!