باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باد جنوبی» ثبت شده است

کاش کمی از تاریخ یاد بگیریم.
قوانین تصویب و تایید می شوند اما اجرا شدنش مهم است
طرح ازدواج با فرزندخوانده به هزاران بهانه تصویب شد. برای فهمیدن اثرات سوءی که روی جامعه دارد هزاران هزران مقاله و مطلب نوشته شده.
صدها کمپین اینترنتی برای مقابله با آن ایجاد شده اما به نظر من این راه مقابله با این قانون نیست.
قوانین را می توان خم کرد با کمک دیگر قوانین،  به جای تلاش برای از بین بردن قانون می توان همین قوانین را تبدیل به کابوسی برای آنانی که می خواهند از آن استفاده کرد تبدیل کرد.
از ایجاد بروکراسی‌ای وحشتناک گرفته تا شرطهای زمانی چند بازه ای برای رسیدن به رای مثبت سازمان بهزیستی و تستهای مختلف و آزمونهای سخت که باید هر بازه زمانی در این پروسه تکرارشوند  و متعقبا پروسه های تکرار شونده و مکرر دادگاه تا رای به چنین حکمی داده شود.
به جای مخالفت با جهت حذف مراحل اجرایی آن را آنقدر پیچیده کنید تا خودبخود کسی به سراغ آن نرود.
اینگونه مخالفت مدنی صورت میگیرد نه با شعار دادن و کمپین ایجاد کردن که صدایش به گوش هیچ کس نمیرسد.
  • باد سرکش
یکی از اصولی که باید هنگام دروغ گفتن رعایت کنید این است که ابتدا ببینید هنگام راست گویی چه اتفاقی می افتد
به عنوان مثال هنگامی که درحال تعریف یک اتفاق هستید، اگر زمان نزدیک آن اتفاق باشد. از جملات کوتاه، تکراری و با دایره افعال کم و بعضا بیان جزئیات بیهوده استفاده میکنید و هرچقدر از آن اتفاق دورتر میشوید جملاتی کلی تر و و با جزئیات مبهم استفاده میکنید.
یا اگر بیان ماجرا به صورت مکتوب است، (مثلا در جوامع اجتماعی مجازی) علایم نگارشی به درستی رعایت نمی شوند و جملات بیشتر حالت عمودی به خود میگیرند تا افقی.
و یا اگر بیان ماجرا به صورت شفاهی می باشد. ژست های احساسی هنگام بیان جملات منطبق بر کلمات است نه جدا و این حالات اکثرا روی تمام اعضای چهره تاثیر میگذارد و نه یک بخش اختیاری (مانند حالات دهانی) در چهره و همچینین توجه کنید که در هنگام بیان معمولا بدن حالت تدافعی ندارد.
  • باد سرکش
۱- همیشه راستش رو بگو تا وقتی که میخوای دروغ بگی بر مبنای راست‌هایی که گفتی کسی باور نکنه دروغ گفتی
۲- وقتی دروغ میگی همیشه امکان این است که دروغت کشف بشه،  پس سعی کن به بهترین شکل ممکن دروغت در زرورقهای راست بپیچی تا که راست و دروغ با هم مخلوط شوند.
۳- دروغی بگو که خودت باورش کنی
  • باد سرکش
در بین مباحث و مقالات مختلف سیاسیدو اجتماعی چیزی که بسیار تکرار می شود مقایسه بین ایران با کشور دیگر است.
به نظر ن این مقایسه از اصل و مبنا اشتباه است چرا که راجع به دو موضوع متفاوت است.
در بسیاری از علوم جزر عدد را برابر با مقدار اعشار آن تا چندین رقم در نظر میگیرند و محاسبات خود را بر این مبنا انجام می دهند در صورتی که از نظر ریاضی این مقایسه و برابری از اصل باطل است که را که مقدار اعشاری یک عدد گویا و جزر یک عدد گنگ است.
مقایسه دو کشور نیز از این دست است.
کشور ایران با پیشینه فرهنگی،  اجتماعی و سیاسی خاص را نمی توان با هیچ کشور دیگر حتی با شباهت. فرهنگی و اجتماعی و سیاسی مقایسه کرد چرا که این دو کشور مشابه حداقل در افراد ساکن آن تفاوت دارند و نوع و مقدار و رنگ حافظه شان هم با هم تفاوت دارند.
و سوالی که اینجا مطرح می شود این است که معیار تغییر یک کشور چیست؟
به نظر من میزان تغییر یک کشور تنها با میزان تلاش های مردم آن کشور می توان اندازه گرفت.
  • باد سرکش
در آستانه کنکور دوستان کنکوری سوالی تستی طرح میکنم و بعد از آن....
ازادی چیست؟
۱- توانایی ابراز عقیده خود تا جایی که به کسی صدمه نزند
۲- توانایی انجام هر کار تا زمانی که باعث نقض آزادی کس دیگری نشود
۳- آنچه بخواهیم بگویین بدون اینکه کسی بهمون گیر بده
۴- هیچ کدام
مردم ایران سالهاست که دارند دم از درخواست آزادی میزنند و ادعا میکنند که آزاد نیستند و به دیکتاتوری ها گیر میدهند اما خودشان از هزاران دیکتاتور دیکتاتور ترند نمونه بارز این موضوع را در آکادمی موسیقی گوگوش امسال مشاهده مشاهده شد.
یکی از خوش صدا ترین صرکت کننده های این دوره به نظر من،  فردیست به نام ارمیا،  ساکن آلمان دارای شوهری با خانواده ای مسیحی و دارای دو بچه،  اولین چیزی که این شرکت کننده را از دیگران متمایز میکند،  حجابیست که خود را مقید به آن میداند،  حجابی که برای خیلی از دختران جامعه ما صورت اجباری گرفته تا جایی که نمی توانند فردی را تاب بیاورند که آزادانه این موضوع را انتخاب کند.
و چون توانایی تاب آوردن این موضوع را ندارند و فکرشان آنقدر محدود است انواع توهین ها را در صفحات مختلف به این خانم ابراز داشته اند بدون اینکه فکر کنند و بفهمند چرا و بدون اینکه بدانند اولین اصل یک جامعه آزاد انجام آزادانه و ابراز آزادانه اعتقادات است تا جایی که به کسی آسیبی نرساند و وارد حریم خصوصی فردی نشود.
بدون در نظر گرفتن بسیاری از دلایلی و توجیهاتی که می توان انجام داد،  مگر نه اینکه این خانم به آنچه اعتقاد دارد عمل می کند؟
مگر نه اینکه بسیاری از افرادی که این خانم را سرزنش میکنند،  به این افتخار میکنند که فلان بی حجاب یا بد حجاب یا فلانی با دینی غیر از اسلام در ایام محرم بهمان کار را انجام میدهد که از نظر این افارد کاری پسندیده است؟
کمی به خود نگاه کنید و ببینید که فرقی نمیکند سیستم حکومت چه باشد، شاهنشاهی،  خلیفه ای، اسلامی،  لیبرال،  دموکرات و غیره،  در هر صورت با وجود این مردم و این تفکر دیکتاتوریست و تنها کاریکاتوری مضحک بر چهره میزند و نقاب میکند.
خود را درست کنیم نه دیگران را
معلم خود باشیم نه معلم دیگران.
  • باد سرکش
امسال رنگ و بوی یلدا با سالهای دیگر متفاوت بود، یلدایی که مردم از همه قشری آن را به هم تبریک میگفتند.
و این تبریک ها به این شکل بگونه ای متفاوت بود و از این مردم بعید...
به قول مردم در وبلاگ صفحه سیزده:
«می‌گم این‌قدر غصه‌هامون زیاد شده، این‌قدر راه نفس‌هامون بند اومده که از یه شب یلدا با یک دقیقه زیادتر بودن‌اش هم نمی‌گذریم. بهونه‌ای می‌کنیم‌اش برای تبریک گفتن. این‌قدر تسلیت نثار همدیگه کردیم و حس غم توی دلمون چرخیده که دنبال بهونه می‌گردیم برای شادی کردن. دیگه چه برسه به شادی‌هایی که دولت تو تقویم نکوبیده‌شون و رسمی‌شون نکرده. »
نمی دانم به کجا رسیدیم، و این رفتار نشانه چیست، چرا مردمی که تا همین بیخ گوش ۹۱ از مراسم های ملی بد می گفتند و فقط مراسم های مذهبی و رسمی برایشان مهم بود امسال یلدا را به هم تبریک می گفتند؟  مردمی که تا همین چند سال پیش رو بروی هم صف کشیدند و همدیگر را محکوم کردند که مرتد هستند و کافر امروز برای هم دعوت نامه مهمانی یلدا میگیرند؟
گفتم مهمانی یلدا؟ این دیگر چیست؟
تا همین چند سال پیش یلدا بهانه ای بود برای خانواده ها که دور هم جمع شوند و شوخی کنند و خاطره بگویند و تا حد انفجار بخورند و آخر سر دست به دامان حافظ شیراز (و برخی دست به دامان مولانای قونیه) شوند و شعری و تفسیری مثبت و بعد هم تمام. مراسمی که تنها به خاطر یک دقیقه اضافه بودن شب بود و دیگر هیچ.
تا همین چند سال پیش می شد ادمهای تنها را در این شب دید که در خیابان راه می روند و شاید سیگاری در دست در خاطرات خود آنقدر غرق می شوند که مسیر را گم می کنند.
چه پیش آمده که مردم حاظر در این جنگ نابرابر قیمت ها جشنی می گیرند و پای می کوبانند...
این خود جای تعمل دارد که چه شده است و به کجا داریم میرسیم که از یک مراسم ساده خانوادگی جشنها و مهمانی ها بیرون میکشیم که شاید بتوان لختی شاد بود...
شاید لختی دور از مشکلات و تنهایی و...
  • باد سرکش
چندی است در این سرزمین، کوهستان و هرچه با آن در پیوند است، ممنوع اعلام شده و ما ناگزیر از کوهپیمایی چشم پوشیده‌ایم. از کوه سخن نمی‌گوییم و تا حد امکان نگاه‌مان را از کوهستان برمی گیریم. «تا حد امکان» را از مصوبه قانونی نقل کردم. این طور که پیداست خود قانونگذار هم لایحه کذایی را مبالغه‌آمیز یافته زیرا هرچه باشد کوهستان محکم و استوار بر سر جای خود در ضلع شمالی شهر ایستاده و هیچ چیز نمی‌تواند از جلوه و شکوه آن کم کند.
هر وقت غریبه‌ای به شهر ما بیاید و مثلاً بپرسد: «ببخشید، کوه مسولا همین است؟» و یا «قله لورا آن یکی است؟» لبخند زنان در حالی که چشم به زمین و یا پاهای‌مان دوخته‌ایم با ادب پاسخ می‌دهیم: «عذر می‌خواهم آقا، نمی دانم. آن جا را نمی‌شناسم». و با احتیاط دور و برمان را می‌پاییم مبادا جاسوسی در آن حوالی باشد.
به هر حال به صلاح آدم است که تا می‌تواند به کوهها حتی نگاه نکند. باید اندکی اراده به خرج داد. هرچه باشد کم کم به این وضع هم مثل چیزهای دیگر عادت می‌کنیم، چون رفتار برخلاف میل حکومت گران به خیر و صلاح آدم نیست. به این دلیل مدتی است افراط را به حدی رسانده‌ایم و جوری رفتار می‌کنیم که انگار کوهستان اصلاً وجود ندارد خیلی ساده آن را از زندگی روزمره‌مان حذف کرده‌ایم. اگر هم گاه‌گداری ناخواسته چشم‌شان به آن بیافتد بلافاصله محض احتیاط روی‌مان را برمی‌گردانیم و سعی می‌کنیم فراموشش کنیم. اصلاً به ما چه مربوط است که قله کوه در ابر فرو رفته یا زیر اشعه خورشید می‌گذارد؟ احترام بی‌اندازه به قانون مانع از آن می‌شود که علاقه‌ای به دانستن این قبیل چیزها نشان بدهیم. (البته مدعی نیستم که قوانین را به درستی درک می‌کنیم، اما شک نداریم که برای بهبود زندگی ما و فرزندان‌مان وضع شده‌اند) عضی‌ها بی‌آن که ظاهراً ارتباطی با ممنوعیت کوهستان داشته باشند، بهانه‌های خوبی تراشیده‌اند تا پشت پنجره‌های رو به شمال‌شان را دیوار بکشند و از دام وسوسه رها شوند. عوضش حالا در صلح و آرامشند و در تمام شهر از آنها بعنوان آدم‌های نمونه یاد می‌شود. دور ایوان‌های سرپوشیده و خنک رو به شمال را هم دیوار کشیده‌اند. کودکان وقت بازی در اتاق های تاریک خانه‌های رو به شمال به همدیگر می‌خورند و بعد از شدت درد می‌گریند.
یکی از همشهری‌ها دستور داده کالسکه فاخری برایش بسازند که هرگز – گفتم هرگز – نمی‌تواند در کوچه‌های سراشیب شهر ما سوارش بشود. اما چون کوهستان وجود ندارد (چنان که در لایحه قانونی آمده ما در مسطح‌ترین دشت این سرزمین به سر می‌بریم) چنین کالسکه‌ای برای حرکت در شهر کاملاً مناسب است. کی جرأت دارد خلافش را بگوید؟ از این گذشته آدم وقتی می‌بیند مردم این طور به قانون احترام می‌گذارند و از آن تبعیت می‌کنند احساساتش به جوش می‌آید، نه؟ کالسکه شگفت‌انگیز مدام میدان شهر را دور می‌زند (چون اگر بخواهد از میدان فاصله بگیرد حتماً خسارت جبران ناپذیری خواهد دید) و آدم‌های سرشناس از پشت پنجره‌های شهرداری به مالک کالسکه که با افتخار آن را می‌راند، ادای احترام می‌کنند.
اگر به کفش‌های میخ‌دار، بزکوهی، عصای مخصوص کوه پیمانی، عقاب و خلاصه هرگونه شیء یا جانداری که به نحوی یادآور کوهستان باشد بربخوریم، دچار خشم می‌شویم و به آن چپ چپ نگاه می‌کنیم. اما کوه هرگز و در هیچ زمانی این چنین اسرارآمیز نبوده است. می‌گویند بعضی شب‌ها در گوشه‌های تاریک و رمزآلود چند باغ که دیوارهای بلندی دارند، کسی می‌اید و خبرهایی را زمزمه می‌کند (البته شاید روحی گمشده باشد که کسی برای دیدن چهره‌اش فانوسی نمی‌افزوزد). می‌گویند می‌آید و گزارشش را می‌دهد (هیچکدام از ما شخصاً به او برخورد نکرده‌ایم و امیدواریم خداوندهمیشه حافظ‌مان باشد). از چیزهای ممنوع سخن می‌گوید: سقوط در دره لابرازا، بزهای کوهی، کوره راههای متروک و ساکت. حاضران بی‌آن که یکدیگر را در تاریکی به جا بیاورند گوش می‌دهند و از بیم آن که مبادا هویت‌شان فاش شود، کلمه‌ای بر زبان نمی‌آورند تا کسی صدایشان را تشخیص ندهد.
اعتراف می کنم که ما نیز بعضی شب‌ها در خانه، پشت درهای قفل، هنگامی که تمامی خستگی روز را احساس می‌کنیم و آنچه در اطراف‌مان می‌گذرد از آلام‌مان نمی‌کاهد، قصه‌های عجیبی برای همدیگر نقل می‌کنیم.
یکی از دوستان در اتاقی که همه درآن چرت می‌زنند، می‌گوید: «یاد می آید پنج سال پیش …» و حرفش را می‌خورد. حالش مثل کسی است که صدایی به گوشش خورده. لحن صدایش عجیب است. انگار از مدت‌ها پیش عادت به بر زبان آوردن آنچنان واژه‌هایی را از دست داده است. همگی شگفت زده با ناامیدی وصف ناپذیر و مبهمی به او خیره می‌مانیم. اندکی سرخ می‌شود و ادامه می‌دهد «یاد می‌آید یک دفعه …» و درنگ می‌کند. شاید بوی خطر به مشامش می‌رسد «داشتم قدم می‌زدم که شنیدم کسی صدایم می‌زند …»
فرسشو می‌پرسید: «کجا بودی؟» لحنش آمیخته به تمسخر است. آنتونیو بی‌توجه به او ادامه می‌دهد «صدای بمی بود. آهسته می‌گفت تونیو تونیو دو متر بیشتر با من فاصله نداشت. خونسردی‌اش آدم را می‌ترساند. انگار مسخره‌ام می‌کرد…»
فرسشو اصرار کرد «نگفتی کجا بودی»
-یکمرتبه برگشتم. پشت سرم هیچ کس نبود.
و افزود «اما این مال چندسال پیش است.».
این را طوری می‌گفت که گویی از این که دستش را بخوانند واهمه دارد. همه با ولع به او گوش دادیم. معلوم بود می‌خواهد بیشتر بگوید اما جلوی خودش را می‌گیرد. به نظرمان آمد به دلیلی که بر همه روشن است، مهمترین قسمت حرفش را خورده است. اما آخر به چه چیزی می‌خواست اشاره کند؟ چه خوب می‌شد اگر فوسشو با ما نبود. البته آدم خوبی است. کسی در این باره حرفی ندارد. فوسشو با ما نبود. البته آدم خوبی است. کسی در این باره حرفی ندارد. فوسشو دوست وفاداری است. با وجود این کدام یک از ما می‌تواند ادعا کند که او را خوب می‌شناسد؟ با آن لبخند کوچک و تمسخرآلودی که مدام بر لب دارد و نمی‌دانم چه چیزی را با آن مخفی می‌کند. بیا، باز هم با بدجنسی اصرار می‌کند.
-نگفتی کجا این اتفاق برایت افتاد. منزل خودت بودی؟
-یعنی چه؟ از کی تا حالا چنین چیزهایی وقتی آدم در خانه‌اش نشسته اتفاق می‌افتد؟
-پس حتماً در خیابان بودی.
آنتونیو به سردی پاسخ می‌دهد: «نه. در خیابان هم نبودم» .
-شاید به دهات رفته بودی و یا در دشت و صحرا قدم می‌زدی؟
فوسشو احتیاط ما را به مسخره گرفته چون در اطراف شهر، نه دهی وجود دارد نه دشت و صحرایی به جز دره، جنگل، پرتگاه، انواع و اقسام تخته سنگ و چند مرداب کوچک چیز دیگری نیست. آنتونیو اندکی خشمگین جواب می‌دهد: «در ده بودم، در ده» جز این چه می‌توانست بگوید؟ شاید ما درست نفهمیده‌ایم. به چهره‌های یکدیگر چشم می‌دوزیم و از همدیگر دلگرمی می‌جوییم.
حقیقت این است که من چند روز است به نظرم می‌آید صداهایی از جانب کوهستان می‌شنوم. هنگامی که سیاهی شب همه چیز را در خود
می‌پوشاند در کوچه‌های خلوت سگ‌های نگهبان از پارس کردن دست می‌کشند، باد از وزش باز می‌ایستد و صدای جیرجیر پلاک فلزی سر در بازار «پردینی و لوپز» دیگر به گوش نمی‌رسد. هنگام این آرامش عظیم چندبار صدای زمزمه کسی یا چیزی از سوی کوهستان به گوشم رسیده است. صدای باد نبود زیرا اگر چنین بود، باد در شهر هم می‌وزید. صدای کسی هم نبود، چرا که نظارت دقیق نگهبانان مانع از ورود بیگانگان به آن ناحیه است. صدای حیوان هم نبود. حیوان که زمزمه نمی‌کند. پس چه بود؟ شاید شنیدن صدای ناشی از تلقین بود. تلقین به مفهوم خاص آن. اما اگر درست فکرش را بکنید شنیدن صدا چندان هم باور نکردنی نیست، چون کوهستان آن قدرها که تصور می‌شود، دور از ما نیست. مثلاً نخستین برآمدگی های سلسله جبال روکاپریو از پشت بالاترین نقطه بام کلیسای سن سیلوستر سربرافراشته است. از آن جا که جرأت نمی‌کردم در این باره به کسی چیزی بگویم، دست آخر به این نتیجه رسیدم که دستخوش بازی‌های خیالم شده‌ام (و این مرا آرام می‌کرد) از وقتی کوهستان را ممنوع کرده‌اند نیروی تخیل ما لجام گسیخته‌تر از هر زمان دیگری به سوی آن پر می‌کشد. شاید این صداها ناشی از پدیده‌های طبیعی باشند که در گذشته هم وجود داشته‌اند، ولی هرگز کسی شب‌ها در نزدیکی آنها گوش نمی‌‌ایستاده است. هیچ کس در ساعت دو یا سه بعد از نیمه شب با احتیاط کرکره‌های چوبی را نمی‌گشوده (آن هم پس از خاموش کردن چراغ اتاق) تا با موشکافی به آن دنیای ممنوع نظر کند، شاید تا راز پنهانش را بگشاید. من خود بارها شاهد بوده‌ام که حتی آدم‌های سن و سال‌دار محترم به این کار خلاف دست زده‌اند.
در هر حال امشب آنتونیو جسارت به خرج داد و سر صحبت را باز کرد. فکر می‌کنید اگر واقعاً چند سال پیش چنان اتفاق عجیبی برایش افتاده بود، همان وقت آن را با ما در میان نمی‌گذاشت؟ به نظر من هرچه امشب گفت ساخته و پرداخته‌ای خودش بود. عنوان کردن قضیه به این صورت بهانه‌ای است تا بی‌آن که به خطر بیفتد به عرصه‌های غیرمجاز نزدیک شود.
فرسشو سرانجام سکوت را می‌شکند و این بار بی‌هیچ گونه تمسخری می‌گوید:
-این مسئله را هر طوری بگوید خجالت آور است. مگر ما به همدیگر اعتماد نداریم؟ نکند همه‌تان به من سوء ظن دارید؟
در حالی که خود را متعجب نشان می‌دهیم می‌گوییم: «چه چیز خجالت دارد؟ مگر به سرت زده؟ واقعاً که حرف‌های عجیبی می‌زنی. اصلاً معلوم هست منظورت چیست؟»
چپ چپ نگاه‌مان نمی‌کند و می‌گوید: «باشه. دیگر صحبتش را نکنیم. شب به خیر، من باید برگردم خانه».
یکی یکی به او شب به خیر می‌گوییم. کسی توان تعارف کردن ندارد. صدای پایین رفتنش را از پله‌های چوبی می‌شنویم. در سکوت رنج آلودی فرورفته‌ایم. انگار حق با فوسشوست. اما چه می شود کرد. ترس همچنان بر ما غلبه دارد. کاش می‌توانستیم صمیمانه با یکدیگر سخن بگوییم. چه قدرتی به ما می‌داد. اما عوضش آن وحشت نفرت بار حتی در این اتاق تاریک در میان دوستان مورد اعتمادی که از کودکی می‌شناخته‌ایم هم دست از سرمان برنمی‌دارد. آنتونیو که این واقعه بر او تاثیر گذاشته دست به دامن دروغ همیشگی می‌شود و برای خلاص کردن خودش می‌گوید: «معلوم نیست امشب چه فکری به سرش زده بود. شاید من ناخودآگاه چیزی گفتم که خوشش نیامد؟»
پیترو با حالتی خیانت‌آمیز و خلاف عادت کنایه می‌زند «شاید هم برعکس طفره رفتی و آنچه خوش آیندش بود، نگفتی».
انگار خیال انتقام جویی دارد.
آنتونیو که اکنون خودش را کاملاً به نفهمی زده ، می‌گوید: «چرا؟ مگر چه باید می‌گفتیم؟» پیترو پاسخ می‌دهد: «هیچ چی». و نگاه‌های ما خود بخود به سویش می‌چرخند. انگار او هم می‌خواهد ما را وسوسه کند. نکند آخر سر، کار به جایی بکشد که اعتمادمان را نسبت به پیترو هم از دست بدهیم؟
اله سانرو که می‌خواهد مسیر صحبت را تغییر بدهد می‌گوید: «چه قدر دود تو اتاق جمع شده، پنجره را کمی باز می‌کنم.»
بلافاصله آنتونیو با صدایی بلند و مشوش می‌گوید: «نه. این یکی را باز نکن». و آن وقت برای این که از جا پریدنش را توجیه کند می‌افزاید «کرکره‌اش شکسته. اگر جابجایش کنی بعداً نمی‌توانیم آن را پایین بکشیم. بهتر است این یکی را باز کنی … خدایا، مرا ببخشید». و لبخند تلخی بر لب آورد. بیش از آن نمی‌توانست به رل بازی کردن ادامه بدهد.»
اله ساندرو بی‌آن که پنجره را بگشاید سرجایش نشست. در واقع هیچ گونه دودی فضای اتاق را پر نکرده و هوا آنچنان آلوده نیست. این هم یکی از آن بهانه‌های کذایی بود. کرکره شکسته هم دروغی بیش نبود. کرکره پنجره‌ای که از پشت آن کوهستان تنها، زیر بار شب سربرافراشته و قامت بلند، تیره و نیرومند بر آن شهر چیره است و ما ناچیزتر از آنیم که لایق کوهستان باشیم.
اثر دینو بوزاتی
  • باد سرکش
من می توانم به شما قسم بخورم: یک نفر
ایرانی از صبح تا موقع خواب، در عالم خیال چه
خدم ت های نمایان به وطن می کند، چه مجاهدت ها
در دفاع نوع تصور می کند، چه تجارت های
سودمند می نماید، چه زمین های بایر و ویران را
آباد می کند، چه قنات های جاری قشنگی دایر
می کند؛ لکن، همه خیال است، اساس نیست.
خاطرات تاج السلطنه
به کوشش مسعود عرفانیان، نشر تاریخ ایران،
تهران، چاپ چهارم، ۱۳۷۸
  • باد سرکش
از منظر روانشناسی، انسانها وقتی از حل موقعیت های بحرانی عاجز شوند دو راه حل عمده را به ترتیب انتخاب می کنند:
۱- سعی میکنند صورت مسئله را پاک کنند که اگر عاملی مانع، انسانی وجود داشته باشد با توجه به اهمیت موضوع احتمال وقوع قتل می رود و اگر عامل غیرانسانی باشد آن عامل را نابود می کند. سپس آن اگر نتواند عامل را حذف کند به سراغ پاک کردن صورت مسئله می رود.
۲- اگر به هر دلیلی نتواند صورت مسئله را حذف کند و هنوز هم با گذر زمان از حل آن عاجز باشد اقدام به محو کردن حل کننده مسئله می کند.
پ.ن: این موضوع که در بالا ذکر شد، تنها به این موضوع از یک دیدگاه بررسی کرده و طبیعی است که دیدگاه ها و عوامل دیگری نیز می تواند داشته باشد.
  • باد سرکش
کتاب کوری
 
کوری نوشته ژوزه ساراماگو به نظر من یک رمان پسا مدرن و خاص و جزء معدود اثرهایی که خارج از حصار زمانی، مکانی، شخصیتی خاص مشکلات اجتماعی و رفتارهای حیوانی انسانی را در پاراگرافهای طولانی و توصیفی نشان میدهد.
خود ساراماگو در باره کتابش میگوید:« این کوری واقعی نیست ، تمثیلی است. کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسانها عقل داریم و عاقلانه رفتار نمی‌کنیم....»
در این کتاب شخصیت های داستان اسم ندارند و گاها با نقشهای اجتماعی، و یا نشانه های ظاهری معرفی می شوند، مانند همسر چشم پزشک، دختری با عینک دودی سیاه وغیره.
در بین سطور این کتاب علاوه بر برخورد آدمهای کور شده توسط کوری سفید، با هم برخورد آدمهای بینا نیز با آنها نشان داده میشود، با اینکه تمامی داستان از نگاه همسر چشم پزشک که کور نشده اما خود را به کوری زده تا بتواند از همسرش مراقبت کند(بر خلاف دیگر افراد که از کوری فراری بودند و شاید این تنها دلیلی باشد که همسر چشم پزشک کور نشده) و محیط روایی داستان در بین کورها و رفتارهای بین آنهاست، اما می توان از نحوه رسیدگی مسئولین به کورها که آنها را در یک تیمارستان متروکه و قدیمی قرنطینه کرده و به نیازهای اولیه طبیعی آنها مانند مستراح رفتن و خوراک به کمترین میزان توجه می کنند، نمادی از توجه انسانهای سالم (به ظاهر) با انسانهای بیمار و مشکل دار را مشاهده کرد.
رفتار افراد کور شده هم با هم دقیقا نشانه رفتار حیوان گونه انسانهاست، افرادی که تا وقتی عده ای قوی تر نیامده بودند، با نظمی نسبی رفتار میکردند و وقتی عده ای قوی آمدند، به راحتی تسلیم آنان شده و سر تسلیم فرو آوردند، تا جایی که کثیفترین خوی وحشی گری افراد قوی را تحمل کردند و فقط در خود نالیدند(مانند خیلی از جوامع امروزی)
بطور کلی رمان کوری آیینه تمام نمای جوامع بشری است و تلنگری هشدار گونه بر آنان تا نشانشان بدهد با هرچقدر پیشرفت و یا بالیدن به علم و دین و ثروت و خون هرچیزی باز هم انسان همان انسان است و اگر عقل و فکر در پشت اعمالش نباشد، سرانجامی برایش قابل تصور نیست.
در باره ترجمه این کتاب باید بگویم که به شخصه ترجمه مینو مشیری را بیشتر از دو ترجمه دیگر می پسندم.
پ.ن: این متن در گودر و  پلاس نیز منتشر شده است.
  • باد سرکش