باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد» ثبت شده است

صد شور نهان با ما،تاب و تب جان با ما
در این سر بی سامان،غمهای جهان با ما
درد اونجایی توی دل آدم رخته میکنه که یه جایی توقف میکنی، به عقب نگاه میکنی و بعد برمیگردی به جلو نگاه میکنی، می بینی که کوله باری از خاطره و داستان اون پشت سر هستش و یک سری داستان جدید پیش رو.
سعی میکنی داستان های جدید رو خودت شروع به نوشتن بکنی ولی می بینی که حتی قلم هم مال خودت نیست و مهره جلوی رخ در این بازی شطرنجی که حتی رخ هم پشت سرت نیست ولی همه از تو انتظار دارند که شاه رو کیش کنی و پیروز میدان باشی.

ناپلئون میگه، در دوران صلح به سربازانت خدمت کن تا در دوران جنگ به تو خدمت کنند.
یه روزی یک جایی تصمیم میگیری که قاعده بازی رو بهم بزنی و خودت بازی رو اونطوری که دوست داری انجام بدی. شروع میکنی شمشیرت رو تیز میکنی، میخوای حرکت کنی به پشتوانه دوستانت، خانواده ات و همه اون افرادی که در دوران صلح کنارت بودن و بهشون خدمت کردی، ولی وقتی که شمشیر تیز شده ات رو نشونشون میدی، همه از اطرافت پراکنده میشن، اونایی هم که موندند تعهدات دوران صلحشون رو بهت یادآوری میکنند و میگند در صورتی که به اون تعهدات در دوران جنگ و پسا جنگ پایبند باشی کنارت هستند وگرنه...

این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظه ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان
هرسوی شمع و مشعله هرسوی بانگ و مشغله
کامشب جهانِ حامله زاید جهان جاودان
شبی تصمیمت رو میگیری، میگی که فقط، فقط، فقط یه نفر باید باشه بقیه مهم نیست اون باشه میرم جلو، همچون آلکیدس برای خوشایند هرا به هراکلس تغییر میکند، خود را آماده تغییر میکنی. میری که صحبتت رو شروع کنی، میری که شروع کنی به شمشیر زدن و شمشیر خوردن، میری چون کاوه به جنگ ضحاک، چون زیگموند به جنگ فافنیر و چون اودیسه به جنگ تراوآ، اما...
درمقابلت خوان های ائوروستئوس که به کمک هرا تعریف شده است را میبینی و همچون ادیسه سرگردان می شوی بدون راهنما، بدون کمک و بدون کشتی...
پس خشم من زآن سر بُود وز عالم دیگر بُود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
درگوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

و اینطوری میشه که همه چیز در لحظه فرو میریزه. طوری که هیچ کاری از دستت بر نمیاد و همون سرباز جلوی رخ هم بدون اینکه حرکتی بتونه بکنه، از صفحه شطرنج بیرون انداخته میشه. و بعد از اون زمزمه میکنی زیر لب :
پیوسته آرزو کنمت…
بلکه آرزو، از شرمِ ناتوانیه خود، جان به سر شود!

  • باد سرکش

بهمن نامور مطلق در نوشته ای، نوشته است که این روزها بارها آن را با خودم تکرار کرده‌ام: «متن، مانند جنینی است که هرکسی قابلیت شکل دادن به آن را ندارد اما وقتی شکل گرفت زایش و تولد آن ضروری می‌شود. بیچاره آن کسی که متن در وجودش تکوین یابد و امکان زایش برایش مهیا نشود، همچو بار سنگینی خواهد بود که امکان وضع حملش فراهم نباشد. جنین در وجودش می‌میرد و وی را گاهی بدون اینکه بداند دچار انواع بیماری‌ها می‌کند که یکی از آنها دیوانگی است...»
و من اکنون دیوانه این درد هستم...

  • باد سرکش
مردم به دلیل دردهایشان است که مبارزه می کنند نه به دلیل سلامتیشان، اگر گرسنه بمانند به دلیل گرسنگی مبارزه می کند و اگر سیر شوند به دلیل آسایش.
رویا و تفکرِ تهدیدِ دائمی، جوانان را فدایی می کند و نه واقعیت و نه واقعیتی که چندان هم دردناک نیست. تضاد و نیاز است میان آنچه هست و آنچه باید باشد و آنچه نشان داده می شود.
کمک به رنجمندان کمک است به رفع گرسنگی و رسیدن به آرامش و این یک اقدام عاطفی ست و هر اقدام عاطفی دشمن استبداد است.
استبداد حزب راه می اندازد و آشوب میکند و بلوا و جنگ و مبارزه و انقلاب شعار می دهد که نمی خواهیم کارگران و رنجمندان صدمه ببینند و ترحم بر می انگیزد اما برای تسلط می آید. هرچه مرض بیشتر باشد امید پیروزی حزب بیشتر است و هرچه مرض بماند و کهنه شود حزب بیشتر بر سر کار می ماند واز هر وسیله ای استفاده می کند برای رسیدن به هدفش و تسلط بیشتر و هر چه درد بیشتر باشد پایه ها قوی تر می شود چرا که در درد کسی فکر نمی کند...
  • باد سرکش