باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب
چندی است در این سرزمین، کوهستان و هرچه با آن در پیوند است، ممنوع اعلام شده و ما ناگزیر از کوهپیمایی چشم پوشیده‌ایم. از کوه سخن نمی‌گوییم و تا حد امکان نگاه‌مان را از کوهستان برمی گیریم. «تا حد امکان» را از مصوبه قانونی نقل کردم. این طور که پیداست خود قانونگذار هم لایحه کذایی را مبالغه‌آمیز یافته زیرا هرچه باشد کوهستان محکم و استوار بر سر جای خود در ضلع شمالی شهر ایستاده و هیچ چیز نمی‌تواند از جلوه و شکوه آن کم کند.
هر وقت غریبه‌ای به شهر ما بیاید و مثلاً بپرسد: «ببخشید، کوه مسولا همین است؟» و یا «قله لورا آن یکی است؟» لبخند زنان در حالی که چشم به زمین و یا پاهای‌مان دوخته‌ایم با ادب پاسخ می‌دهیم: «عذر می‌خواهم آقا، نمی دانم. آن جا را نمی‌شناسم». و با احتیاط دور و برمان را می‌پاییم مبادا جاسوسی در آن حوالی باشد.
به هر حال به صلاح آدم است که تا می‌تواند به کوهها حتی نگاه نکند. باید اندکی اراده به خرج داد. هرچه باشد کم کم به این وضع هم مثل چیزهای دیگر عادت می‌کنیم، چون رفتار برخلاف میل حکومت گران به خیر و صلاح آدم نیست. به این دلیل مدتی است افراط را به حدی رسانده‌ایم و جوری رفتار می‌کنیم که انگار کوهستان اصلاً وجود ندارد خیلی ساده آن را از زندگی روزمره‌مان حذف کرده‌ایم. اگر هم گاه‌گداری ناخواسته چشم‌شان به آن بیافتد بلافاصله محض احتیاط روی‌مان را برمی‌گردانیم و سعی می‌کنیم فراموشش کنیم. اصلاً به ما چه مربوط است که قله کوه در ابر فرو رفته یا زیر اشعه خورشید می‌گذارد؟ احترام بی‌اندازه به قانون مانع از آن می‌شود که علاقه‌ای به دانستن این قبیل چیزها نشان بدهیم. (البته مدعی نیستم که قوانین را به درستی درک می‌کنیم، اما شک نداریم که برای بهبود زندگی ما و فرزندان‌مان وضع شده‌اند) عضی‌ها بی‌آن که ظاهراً ارتباطی با ممنوعیت کوهستان داشته باشند، بهانه‌های خوبی تراشیده‌اند تا پشت پنجره‌های رو به شمال‌شان را دیوار بکشند و از دام وسوسه رها شوند. عوضش حالا در صلح و آرامشند و در تمام شهر از آنها بعنوان آدم‌های نمونه یاد می‌شود. دور ایوان‌های سرپوشیده و خنک رو به شمال را هم دیوار کشیده‌اند. کودکان وقت بازی در اتاق های تاریک خانه‌های رو به شمال به همدیگر می‌خورند و بعد از شدت درد می‌گریند.
یکی از همشهری‌ها دستور داده کالسکه فاخری برایش بسازند که هرگز – گفتم هرگز – نمی‌تواند در کوچه‌های سراشیب شهر ما سوارش بشود. اما چون کوهستان وجود ندارد (چنان که در لایحه قانونی آمده ما در مسطح‌ترین دشت این سرزمین به سر می‌بریم) چنین کالسکه‌ای برای حرکت در شهر کاملاً مناسب است. کی جرأت دارد خلافش را بگوید؟ از این گذشته آدم وقتی می‌بیند مردم این طور به قانون احترام می‌گذارند و از آن تبعیت می‌کنند احساساتش به جوش می‌آید، نه؟ کالسکه شگفت‌انگیز مدام میدان شهر را دور می‌زند (چون اگر بخواهد از میدان فاصله بگیرد حتماً خسارت جبران ناپذیری خواهد دید) و آدم‌های سرشناس از پشت پنجره‌های شهرداری به مالک کالسکه که با افتخار آن را می‌راند، ادای احترام می‌کنند.
اگر به کفش‌های میخ‌دار، بزکوهی، عصای مخصوص کوه پیمانی، عقاب و خلاصه هرگونه شیء یا جانداری که به نحوی یادآور کوهستان باشد بربخوریم، دچار خشم می‌شویم و به آن چپ چپ نگاه می‌کنیم. اما کوه هرگز و در هیچ زمانی این چنین اسرارآمیز نبوده است. می‌گویند بعضی شب‌ها در گوشه‌های تاریک و رمزآلود چند باغ که دیوارهای بلندی دارند، کسی می‌اید و خبرهایی را زمزمه می‌کند (البته شاید روحی گمشده باشد که کسی برای دیدن چهره‌اش فانوسی نمی‌افزوزد). می‌گویند می‌آید و گزارشش را می‌دهد (هیچکدام از ما شخصاً به او برخورد نکرده‌ایم و امیدواریم خداوندهمیشه حافظ‌مان باشد). از چیزهای ممنوع سخن می‌گوید: سقوط در دره لابرازا، بزهای کوهی، کوره راههای متروک و ساکت. حاضران بی‌آن که یکدیگر را در تاریکی به جا بیاورند گوش می‌دهند و از بیم آن که مبادا هویت‌شان فاش شود، کلمه‌ای بر زبان نمی‌آورند تا کسی صدایشان را تشخیص ندهد.
اعتراف می کنم که ما نیز بعضی شب‌ها در خانه، پشت درهای قفل، هنگامی که تمامی خستگی روز را احساس می‌کنیم و آنچه در اطراف‌مان می‌گذرد از آلام‌مان نمی‌کاهد، قصه‌های عجیبی برای همدیگر نقل می‌کنیم.
یکی از دوستان در اتاقی که همه درآن چرت می‌زنند، می‌گوید: «یاد می آید پنج سال پیش …» و حرفش را می‌خورد. حالش مثل کسی است که صدایی به گوشش خورده. لحن صدایش عجیب است. انگار از مدت‌ها پیش عادت به بر زبان آوردن آنچنان واژه‌هایی را از دست داده است. همگی شگفت زده با ناامیدی وصف ناپذیر و مبهمی به او خیره می‌مانیم. اندکی سرخ می‌شود و ادامه می‌دهد «یاد می‌آید یک دفعه …» و درنگ می‌کند. شاید بوی خطر به مشامش می‌رسد «داشتم قدم می‌زدم که شنیدم کسی صدایم می‌زند …»
فرسشو می‌پرسید: «کجا بودی؟» لحنش آمیخته به تمسخر است. آنتونیو بی‌توجه به او ادامه می‌دهد «صدای بمی بود. آهسته می‌گفت تونیو تونیو دو متر بیشتر با من فاصله نداشت. خونسردی‌اش آدم را می‌ترساند. انگار مسخره‌ام می‌کرد…»
فرسشو اصرار کرد «نگفتی کجا بودی»
-یکمرتبه برگشتم. پشت سرم هیچ کس نبود.
و افزود «اما این مال چندسال پیش است.».
این را طوری می‌گفت که گویی از این که دستش را بخوانند واهمه دارد. همه با ولع به او گوش دادیم. معلوم بود می‌خواهد بیشتر بگوید اما جلوی خودش را می‌گیرد. به نظرمان آمد به دلیلی که بر همه روشن است، مهمترین قسمت حرفش را خورده است. اما آخر به چه چیزی می‌خواست اشاره کند؟ چه خوب می‌شد اگر فوسشو با ما نبود. البته آدم خوبی است. کسی در این باره حرفی ندارد. فوسشو با ما نبود. البته آدم خوبی است. کسی در این باره حرفی ندارد. فوسشو دوست وفاداری است. با وجود این کدام یک از ما می‌تواند ادعا کند که او را خوب می‌شناسد؟ با آن لبخند کوچک و تمسخرآلودی که مدام بر لب دارد و نمی‌دانم چه چیزی را با آن مخفی می‌کند. بیا، باز هم با بدجنسی اصرار می‌کند.
-نگفتی کجا این اتفاق برایت افتاد. منزل خودت بودی؟
-یعنی چه؟ از کی تا حالا چنین چیزهایی وقتی آدم در خانه‌اش نشسته اتفاق می‌افتد؟
-پس حتماً در خیابان بودی.
آنتونیو به سردی پاسخ می‌دهد: «نه. در خیابان هم نبودم» .
-شاید به دهات رفته بودی و یا در دشت و صحرا قدم می‌زدی؟
فوسشو احتیاط ما را به مسخره گرفته چون در اطراف شهر، نه دهی وجود دارد نه دشت و صحرایی به جز دره، جنگل، پرتگاه، انواع و اقسام تخته سنگ و چند مرداب کوچک چیز دیگری نیست. آنتونیو اندکی خشمگین جواب می‌دهد: «در ده بودم، در ده» جز این چه می‌توانست بگوید؟ شاید ما درست نفهمیده‌ایم. به چهره‌های یکدیگر چشم می‌دوزیم و از همدیگر دلگرمی می‌جوییم.
حقیقت این است که من چند روز است به نظرم می‌آید صداهایی از جانب کوهستان می‌شنوم. هنگامی که سیاهی شب همه چیز را در خود
می‌پوشاند در کوچه‌های خلوت سگ‌های نگهبان از پارس کردن دست می‌کشند، باد از وزش باز می‌ایستد و صدای جیرجیر پلاک فلزی سر در بازار «پردینی و لوپز» دیگر به گوش نمی‌رسد. هنگام این آرامش عظیم چندبار صدای زمزمه کسی یا چیزی از سوی کوهستان به گوشم رسیده است. صدای باد نبود زیرا اگر چنین بود، باد در شهر هم می‌وزید. صدای کسی هم نبود، چرا که نظارت دقیق نگهبانان مانع از ورود بیگانگان به آن ناحیه است. صدای حیوان هم نبود. حیوان که زمزمه نمی‌کند. پس چه بود؟ شاید شنیدن صدای ناشی از تلقین بود. تلقین به مفهوم خاص آن. اما اگر درست فکرش را بکنید شنیدن صدا چندان هم باور نکردنی نیست، چون کوهستان آن قدرها که تصور می‌شود، دور از ما نیست. مثلاً نخستین برآمدگی های سلسله جبال روکاپریو از پشت بالاترین نقطه بام کلیسای سن سیلوستر سربرافراشته است. از آن جا که جرأت نمی‌کردم در این باره به کسی چیزی بگویم، دست آخر به این نتیجه رسیدم که دستخوش بازی‌های خیالم شده‌ام (و این مرا آرام می‌کرد) از وقتی کوهستان را ممنوع کرده‌اند نیروی تخیل ما لجام گسیخته‌تر از هر زمان دیگری به سوی آن پر می‌کشد. شاید این صداها ناشی از پدیده‌های طبیعی باشند که در گذشته هم وجود داشته‌اند، ولی هرگز کسی شب‌ها در نزدیکی آنها گوش نمی‌‌ایستاده است. هیچ کس در ساعت دو یا سه بعد از نیمه شب با احتیاط کرکره‌های چوبی را نمی‌گشوده (آن هم پس از خاموش کردن چراغ اتاق) تا با موشکافی به آن دنیای ممنوع نظر کند، شاید تا راز پنهانش را بگشاید. من خود بارها شاهد بوده‌ام که حتی آدم‌های سن و سال‌دار محترم به این کار خلاف دست زده‌اند.
در هر حال امشب آنتونیو جسارت به خرج داد و سر صحبت را باز کرد. فکر می‌کنید اگر واقعاً چند سال پیش چنان اتفاق عجیبی برایش افتاده بود، همان وقت آن را با ما در میان نمی‌گذاشت؟ به نظر من هرچه امشب گفت ساخته و پرداخته‌ای خودش بود. عنوان کردن قضیه به این صورت بهانه‌ای است تا بی‌آن که به خطر بیفتد به عرصه‌های غیرمجاز نزدیک شود.
فرسشو سرانجام سکوت را می‌شکند و این بار بی‌هیچ گونه تمسخری می‌گوید:
-این مسئله را هر طوری بگوید خجالت آور است. مگر ما به همدیگر اعتماد نداریم؟ نکند همه‌تان به من سوء ظن دارید؟
در حالی که خود را متعجب نشان می‌دهیم می‌گوییم: «چه چیز خجالت دارد؟ مگر به سرت زده؟ واقعاً که حرف‌های عجیبی می‌زنی. اصلاً معلوم هست منظورت چیست؟»
چپ چپ نگاه‌مان نمی‌کند و می‌گوید: «باشه. دیگر صحبتش را نکنیم. شب به خیر، من باید برگردم خانه».
یکی یکی به او شب به خیر می‌گوییم. کسی توان تعارف کردن ندارد. صدای پایین رفتنش را از پله‌های چوبی می‌شنویم. در سکوت رنج آلودی فرورفته‌ایم. انگار حق با فوسشوست. اما چه می شود کرد. ترس همچنان بر ما غلبه دارد. کاش می‌توانستیم صمیمانه با یکدیگر سخن بگوییم. چه قدرتی به ما می‌داد. اما عوضش آن وحشت نفرت بار حتی در این اتاق تاریک در میان دوستان مورد اعتمادی که از کودکی می‌شناخته‌ایم هم دست از سرمان برنمی‌دارد. آنتونیو که این واقعه بر او تاثیر گذاشته دست به دامن دروغ همیشگی می‌شود و برای خلاص کردن خودش می‌گوید: «معلوم نیست امشب چه فکری به سرش زده بود. شاید من ناخودآگاه چیزی گفتم که خوشش نیامد؟»
پیترو با حالتی خیانت‌آمیز و خلاف عادت کنایه می‌زند «شاید هم برعکس طفره رفتی و آنچه خوش آیندش بود، نگفتی».
انگار خیال انتقام جویی دارد.
آنتونیو که اکنون خودش را کاملاً به نفهمی زده ، می‌گوید: «چرا؟ مگر چه باید می‌گفتیم؟» پیترو پاسخ می‌دهد: «هیچ چی». و نگاه‌های ما خود بخود به سویش می‌چرخند. انگار او هم می‌خواهد ما را وسوسه کند. نکند آخر سر، کار به جایی بکشد که اعتمادمان را نسبت به پیترو هم از دست بدهیم؟
اله سانرو که می‌خواهد مسیر صحبت را تغییر بدهد می‌گوید: «چه قدر دود تو اتاق جمع شده، پنجره را کمی باز می‌کنم.»
بلافاصله آنتونیو با صدایی بلند و مشوش می‌گوید: «نه. این یکی را باز نکن». و آن وقت برای این که از جا پریدنش را توجیه کند می‌افزاید «کرکره‌اش شکسته. اگر جابجایش کنی بعداً نمی‌توانیم آن را پایین بکشیم. بهتر است این یکی را باز کنی … خدایا، مرا ببخشید». و لبخند تلخی بر لب آورد. بیش از آن نمی‌توانست به رل بازی کردن ادامه بدهد.»
اله ساندرو بی‌آن که پنجره را بگشاید سرجایش نشست. در واقع هیچ گونه دودی فضای اتاق را پر نکرده و هوا آنچنان آلوده نیست. این هم یکی از آن بهانه‌های کذایی بود. کرکره شکسته هم دروغی بیش نبود. کرکره پنجره‌ای که از پشت آن کوهستان تنها، زیر بار شب سربرافراشته و قامت بلند، تیره و نیرومند بر آن شهر چیره است و ما ناچیزتر از آنیم که لایق کوهستان باشیم.
اثر دینو بوزاتی
  • باد سرکش

تن آدمی به سان زمین است، استخوانها مثال کوه‌ها، مغز همچون معدن، شکم به سان دریا، روده‌ها در حکم رودها، اعصاب به مانند جویها، عضله مثل خاک و گل، موی روی بدن مثل نباتات، آن قسمت از بدن که در آن موی می‌روید همچون سرزمینی حاصلخیز و آنجا که در آن رویشی از موی نیست به سان شوره‌زار.
از سرتا پا بدن آدمی به سان سرزمینی مسکون است، پشت به مانند مناطقی متروک، پیش روی به سان مشرق، پشت سر مغرب، سمت راست جنوب و سمت چپ شمال محسوب می‌شود.
نفس کشیدن همانند باد، کلام همچون تندر و صدا به سان آذرخش.
خنده مانند روشنایی نیمروز، و اشک مثال باران، غم مثل تاریکی شب و خواب همانند مرگی است که بیدار شدن آن مثل تجدید حیات است.
روزهای کودکی مانند بهار، جوانی به سان تابستان، بلوغ همچون پاییز و کهنسالی مثل زمستان است.
حرکات و اعمال مردمان، مانند حرکات ستارگان و چرخش آنان است.
تولد و وجود او همانند طلوع ستارگان، و مرگ و غیبت او همانند غروب آنهاست.

  • باد سرکش
من می توانم به شما قسم بخورم: یک نفر
ایرانی از صبح تا موقع خواب، در عالم خیال چه
خدم ت های نمایان به وطن می کند، چه مجاهدت ها
در دفاع نوع تصور می کند، چه تجارت های
سودمند می نماید، چه زمین های بایر و ویران را
آباد می کند، چه قنات های جاری قشنگی دایر
می کند؛ لکن، همه خیال است، اساس نیست.
خاطرات تاج السلطنه
به کوشش مسعود عرفانیان، نشر تاریخ ایران،
تهران، چاپ چهارم، ۱۳۷۸
  • باد سرکش
بدان که حرف زدن با فردی که از سخنان تو چیزی متوجه نمی شود،  کار بیهوده ای است.
  • باد سرکش
یادت باشد،  در انتظار سرنوشت ماندن سخت و بیهوده است و آدمها روشهایی که برای این انتظار انتخاب می کنند معمولا پوچ و خطرناک است.
  • باد سرکش

سالها پیش. در سال ٨۴ در وبلاگی که الان دیگر خیلی وقت است به تاریخ پیوسته ولی شاید هنوز آدرس آن در لیست وبلاگهای فیلتر شده باشد،  نوشته بودم

شغال مازندران هیچ حیوانی ندرد، چز سگ مازندران

پ. ن: و در هر لغت این جمله نشانه هایی باشد برای اهل یقین
پ. ن۲: یاد آوری خاطراتی باعث شد یاد این جمله بیوفتم

  • باد سرکش
یادت باشد، بدون در نظر گرفتن توانایی های فردی به کسی لقب و کاری نده...
  • باد سرکش
و وای بر آنان که فرزندانمان را از راهیان گور ساختند...
پ.ن:این فاجعه را تسلیت عرض میکنم...
  • باد سرکش
اعتقاد دارم در بین هر دونفر که رابطه ای ایجاد می کنند، حیوانهایی اساطیری به وجود می آیند.
این حیوانات هر کدام بار قسمتی از رابطه را به دوش میکشند و گاهی سر بر می آورند،هر حیوان بر مبنای خصوصیات ذاتی خود، عملکردی دارند و عملی را به رابطه تحمیل میکنند و بسته به نوع رفتار طرفین با آن حیوان یا حیوانات، رابطه پایدارتر یا سست تر خواهد شد.
تا جایی که من می دانم و دیدم، هر رابطه دارای حیوانات ریز می باشد:
گرگ، طاووس، روباه، کفتار، کرکس، خروس، مرغ، گربه، سگ، مار، اژدها، دلفین و...
  • باد سرکش
یادت باشد تا چیزی را نپذیری نمی توانی آن را تغییر دهی...
  • باد سرکش