باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

به مناسبت زلزله ۴ام اسفند ۸۵٫٫٫

پنجشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۰، ۱۰:۵۲ ق.ظ
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
این متن به مناسبت گرامی داشت مردی نگاشته شده… مردی که بزرگ در برابرش کوچک بود، مردی صبر در برابرش خورد می شد، مردی که علم در برابر خردش به زانو در می آمد، مردی که بود، چرا که بود…
سال ۸۵ بود سالی که اولش خیلی خوب و آخرش خیلی بد…
تو تیر ماه بود که فهمیدم یکی که خیلی دوستش دارم بیماری سختی گرفته و برای اولین بار واژه سرطان رو با تمام وجودم درک کردم، برای اولین بار درک کردم که وقتی می گن سرطان بجز هزینه درد هم داره یعنی چی، برای اولین بار مردی رو دیدم که با وجود ریختن آتیش تو جونش حاضر نمی شد خم به ابرو بیاورد و هنوز کار خود را خود انجام می داد، برای اولین بار مردی را دیدم که با وجودی که روی تخت بیمارستان بود هنوز هم حلال مشکلات بقیه بود، برای اولین برای درک کردم تنها نام یک مرد؛ بودش وجودی یک مرد م یتواند ستونی باشد برای لختی ایستادن. برای اولین بار دیدم مردی را که در زیر بار مشکلات، در زیر فشار درد هنوز هم به فکر خانواده اش است… برای اولین بار با تمام وجودم درک کردم آ دَم یعنی چه…
نمیخواستم باور کنم مردی که برای من اوج مردانگی آدمها، مردی که برای من اوج تیپ و شخصیت و بزرگی بود، روزی روی تخت بیمارستان باشه، مردی که روی همون تخت باز هم مشکلات اطرافیان رو رفع میکرد، مردی که آنقدر بزرگ بود که بودنش و اطمیانن از بودنش باعث می شد جمع کوچیک خانواده همگی شاد بشن… مردی که…
بهمن ۸۵ سرطان به قلب رسید و CCU و هزاران قصه، تو اون مدت ۳ بار بیشتر تو CCU نرفتم، بار اول تنها چند لحظه طول کشید، نمی خواستم مردی رو که با تمام وجودم می پرستیدم رو زیر چندین لوله و سیم ببینم تا هنوز چهره اش، چهره همون فردی باشه که تو خاطره ام  دارم، بار دوم اول اسفند بود و خداحافظی برای سفر دانشجویی به مشهد که همزمان شده بود با چراغ روشن کردن اون مرد. و آخرین نصیحتش؛ آخرین نصیحت از فردی که تمها نصیحتهای اونو می شنیدم… رفتم مشهد و برگشتم حالا آنجا چی شد و چی نشد بماند، ۴ اسفند ساعت ۱۲-۱ بود که رسیدم تهران، و بار آخری بود که رفتم و دیدمش و بغلش کردم و گریستم…
ساعت ۷ شب بود که با خبری؛ مغزم یخ کرد… زمان ایستاد و تمامی همراهی هایش، تمامی هم دلی هایش از جلوی چشم گذشت…
ساعت ۷ شب روز چهارم اسفند سال یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج؛ زمانی ست که روزگار برایم نوشته بود برای توقف، برای درک خالی شدن پشت، برای دیدن همیشگی جای خالی اش…
  • باد سرکش

4 اسفند

باد

نظرات (۸)

روحش شاد و یادش گرامی باد....
روحش شاد و یادش گرامی باد....
ممنون حوا جان...
ممنون حوا جان...
سلام بر شما دوست خوبم...
خیلی وقته نیستین! انشاالله که خوبین؟!
سلام بر شما دوست خوبم...
خیلی وقته نیستین! انشاالله که خوبین؟!
سلام بر شما دوست عزیز...
کارهای آخر سال و سربازی، فرصت را بسیار کم کرده...
با شرمندگی زیاد...
سلام بر شما دوست عزیز...
کارهای آخر سال و سربازی، فرصت را بسیار کم کرده...
با شرمندگی زیاد...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی