باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۳۰۴ مطلب با موضوع «باد» ثبت شده است

یادت باشد،  تاریخی را که می خوانی،  کسی نوشته است و می تواند در آن تاریخ تحریف کند...
  • باد سرکش
بطور متوسط در این سی سال یک صفر به ازای هر ده سال به پول ملی اضافه شده است...
  • باد سرکش
کودکم این روزها،  کار کردن کار کردن تنها نیست،  کار کردن معادل است با جنگیدن...
  • باد سرکش
در ۱۴ شهریور ۱۳۸۸ روزنامه  دنیای اقتصاد مقاله ای به شرح ذیل نوشت؛ خیلی ساده می توان دید که چیزی که در سال ۸۸ دیده شد و اتفاق افتاد، چه نتیجه ای برای جامعه و صنعت و اقتصاد ایران بوجود آورد.
کاش مسئولین به قصد کشت این اقتصاد نحیف را ضربه نزنند.
"برندکشی" در ایران جان گرفت. برندهای ایرانی در حالی که می توانستند هر کدام سفیر ایرانیان در اقصی نقاط دنیا باشند، به نوبت در صف "مرگ" قرار گرفته اند تا دیگر به جز نام و نشان و خاطره یی در آلبوم صنعت کشور و حتی دنیا چیز دیگری به یادگار نگذارند. ده ها نام به جا مانده از انقلاب صنعتی ایران همچون "ارج"، "آزمایش"، "نساجی مازندران"، "پارس الکتریک"، "هپکو"، "کفش ملی" و... هر کدام حکایت از مردانی دارد که آجر به آجر ساختمان های جاده مخصوص کرج را روی هم گذاشتند و بزرگ ترین اتوبان صنعتی کشور را ساختند. اینک این اتوبان به جای آنکه به میراث فرهنگی صنعت کشور تبدیل شود، یک به یک توسط سازمان های مختلف خریداری می شود تا شاید به صورت پارکینگی برای خودروسازان درآید یا اینکه با تغییر کاربری به مجتمع های مسکونی تبدیل شود.
سید جعفر امینی، مدیرعامل سابق پارس الکتریک، دلیل مرگ برندها در ایران را فقدان سازمان میراث فرهنگی صنعت کشور می داند و می گوید اگر می دانستیم برندها چه هویتی برای ما رقم می زنند، چنین ساده نظاره گر مرگ آنها نبودیم. تابوت برندهای ایرانی در حالی یک به یک از جلوی چشم دولتمردان به گورستان برده می شود که کشورهای دیگر برندسازی را در دستور کار خود قرار داده اند. در این گزارش چند برند بزرگ را برگزیده ایم تا با بازخوانی تاریخ آنها شاید بتوانیم تلنگری ایجاد کنیم و برندهایی را که هنوز نمرده اند از مرگ نجات دهیم.
کفش ملی
"سرور بزرگوارم، جناب آقای علی سعیدلو، با تقدیم مراتب ارادت و اخلاص، بنده رحیم ایروانی موسس گروه صنعتی کفش ملی در اسماعیل آباد جاده قدیم کرج که در آنجا بیش از ۳۴ کارخانه و در ایران ۴۳۰ فروشگاه کفش ملی تاسیس کردم که حتماً جنابعالی مسبوق هستید، اینک آواره در انگلیس هستم. اکنون که برنامه مهم جناب آقای رئیس جمهور ایجاد کار است، پیشنهاد می کنم که طی تصویبنامه یی کارخانجات بنده را مرجوع دارند، در این صورت حداقل ظرف سه سال ده هزار کارگر و کارمند استخدام خواهم کرد. از حضور جنابعالی که همیشه اهل حساب و کتاب بوده و هستید، استدعا دارم در این مورد با جناب آقای وزیر صنایع مذاکره فرمایید و اطلاع دهید که فوراً برای ادای توضیحات بیشتر به حضورتان شرفیاب شوم. بنده فعلاً در لندن انگلیس هستم و چنانچه اوامری باشد با کمال افتخار در اختیار جنابعالی خواهم بود. به حضور مبارک پیشنهاد می کنم که اگر شغل دولتی میل ندارید، ریاست گروه صنعتی ملی را قبول بفرمایید، خود بنده معاون سرکار خواهم شد." او هرگز جوابی دریافت نکرد و در ۱۲ اسفند ماه ۱۳۸۴ بعد از طی روز کامل کاری از اتاق کارش در ضلع غربی ساختمان محل سکونتش در یکی از خیابان های شهر لندن به خانه برگشت و درگذشت.
ایروانی پیش از انقلاب دو برادر را که در جریان زلزله بویین زهرا خانواده خود را از دست داده بودند، به فرزندخواندگی پذیرفت و بعدها برای ادامه تحصیل به اروپا فرستاد. همین دو برادر در روزهای انقلاب در کارخانه را به روی ایروانی بستند و او را از ملک خویش بیرون کردند.
ایروانی از پیشتازان و بنیانگذاران صنعت مدرن کفش در ایران است که از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۵۷ بیش از ۵۲ شرکت در صنعت کفش و چرم و بیش از ۴۰۰ فروشگاه زنجیره یی کفش ملی در سطح ایران تاسیس کرد. شاید کمتر ایرانی باشد که نشان فیلی که در بیضی زردرنگ منحصر شده را نشناسد. در هر شهرستان شعبه یی از کفش ملی هنوز هم فعال است که کارمندان دولتی آن هنگام فروش این کفش به مشتریان اعلام می کنند قیمت را شرکت تعیین کرده و نمی توانیم تخفیف بدهیم، کفش ملی یکی از برندهای معروف ایرانیان است که بخش خصوصی آن را بنیان گذاشت و پس از انقلاب در اختیار دولت قرار گرفت. این برند با ارزش در حالی که می توانست بازار کفش چرم دنیا را در اختیار خود بگیرد، اکنون به شرکتی تبدیل شده که چون فردی سرطانی روز به روز قوایش تحلیل رفته و انتظار مرگ خود را می کشد. کفش ملی که پس از مصادره، زیرمجموعه سازمان صنایع ملی ایران شد اما چندی بعد بابت رفع دیون (بدهی دولت) به سازمان بازنشستگی کشوری واگذار شد. مدیریت دولتی هرگز نتوانست بر ارزش این برند که روزگاری تغذیه کننده کفش ارتش سرخ اتحاد جماهیر سوسیالیستی و مردان و زنان مجاری، لهستانی و رومانیایی بود چیزی بیفزاید. نه تنها چیزی افزوده نشد بلکه این برند طی سال های گذشته با درجا زدن روز به روز مرگ خود را به نظاره نشسته است. داود میرخانی رشتی (مدیرعامل ایران خودرو در دهه ۶۰) در کتاب خاطرات خود آورده است؛ "قبل از انقلاب در شرکت آی بی ام کار می کردم، یکی از دوستانم به انگلیس رفته بود. وقتی که برگشت برای فرزندانش از اروپا کفش هدیه آورده بود. اما وقتی که ایران آمد فهمید کفش ملی خودمان را از انگلیس خریده و به ایران آورده و خیلی دمغ شده بود."
کفش ملی که روزگاری بین ۹ تا ۱۱ هزار کارگر داشت، در حال حاضر بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ کارمند آن هم در فروشگاه های خود در سطح کشور دارد. ماشین آلات این کارخانه تماماً فروخته شد تا غول بزرگ کفش ملی امروز به انباری تبدیل شود که بخشی از آن در اختیار شرکت سایپا است و بخش دیگر آن تبدیل به انبار کفش شده است. سوله های این شرکت که روزگاری صادرکننده و تامین کننده بزرگ کفش در دنیا بود، اینک به مکانی تبدیل شده که چشم طمع برخی از کارخانه های اطراف برای تصرف آن به انتظار نشسته است. از کفش ملی امروز تنها یک بیضی زردرنگ که فیلی سیاه رنگ و سر به زیر در آن است، مانده. به عبارت دیگر از آن کارخانجات بزرگ تنها نام و نشانی به جامانده تا سایر تولیدکنندگان کفش در سراسر کشور محصولاتی را به تولید برسانند، نشان کفش ملی را روی آن بزنند و از طریق فروشگاه های کفش ملی به فروش برسانند. در روزگاری که این کارخانه فعال بود، صنعت چرم کشور نیز رونق گرفت تا جایی که چرم ایران زبانزد خاص و عام شد. اما امروز با توقف تولید و درجا زدن صنعت کفش در کشور صنعت چرم ایران نیز به این ورطه کشیده شد تا پاکستان جای ایران را در صنعت چرم دنیا بقاپد. در صنعت کفش به غیر از کفش ملی دو برند "بلا" و "وین" نیز متولد شدند که پس از انقلاب به دلیل وابستگی مدیران و بنیانگذاران آنها به خاندان پهلوی و نظام شاهنشاهی مشمول بند "پ" شدند. تا پس از متواری شدن آنها این دو کارخانه نیز به مصادره شورای انقلاب درآمده و زیرمجموعه یی از سازمان صنایع ملی کشور شد و از کفش بلا نیز همچون کفش ملی تنها نام و نشانی باقی مانده است. خط تولید این کارخانه قطعه قطعه شد و به بخش خصوصی واگذار شده است. مدیریت این برند اکنون در دست بانک ملی ایران است به طوری که تنها با استفاده از فروشگاه های بلا در سطح کشور کفش هایی را از سایر تولیدکنندگان در فروشگاه های بلا عرضه می کند. کفش وین نیز به عنوان سومین برند بزرگ صنعت کشور که پیش از انقلاب توسط مرحوم مصطفی حسین زاده وارد چرخه تولید شد، از ۸۰۰ کارگر و کارمند خود تنها ۷۰ نفر را حفظ کرده تا در ۲۴ فروشگاه و نمایندگی این برند به فعالیت بپردازند. کارخانه وین که در کیلومتر ۱۳ جاده مخصوص کرج قرار داشت، به گروه خودروسازی بهمن واگذار شد تا این شرکت سازمان خدمات پس از فروش خود را در بخشی از آنجا بنیان نهد و بخش دیگر را به خط تولید خودرو "موسو" تبدیل کند.
محمود بوذری مدیرعامل وین در رابطه با آخرین وضعیت این برند به "اعتماد" می گوید؛ در حال حاضر عمده فعالیت وین به بازرگانی و فروش کفش معطوف شده است. این شرکت با کارخانه های داخلی صنعت کفش قرارداد امضا می کند و محصولات آنها را تحت نام وین در ۲۴ فروشگاه خود در سراسر کشور به فروش می رساند. به عبارت دیگر وین نیز مانند کفش ملی و بلا دیگر تولیدی در کشور ندارد و تنها نام و نشانی از خود به جا گذاشته است.
نساجی مازندران
در کنار فروشگاه های کفش ملی، فروشگاه های نساجی مازندران حتی در دور افتاده ترین شهرستان های کشور نمایندگی داشت. اگرچه هنوز فروشگاه های کفش ملی و بلا در شهرستان ها زنده مانده اند اما نمایندگی های فروش نساجی مازندران و حتی تابلوی سردر آن مغازه ها کاملاً از بین رفته اند. نساجی مازندران به غیر از فروشگاهی زیر ۱۰۰ متری در خیابان ساری (امیر مازندرانی) قائمشهر دیگر در کشور شعبه یی ندارد.
این کارخانه در سال ۱۳۳۶ در زمینی به مساحت تقریبی ۳۰ هکتار در شرق قائمشهر (شاهی سابق) ایجاد شد تا منسوجات پرده یی، ملحفه یی، پیراهنی، فاستونی و... را به تولید برساند. هزینه این واحد تولیدی بزرگ صنعتی از محل اعتبارات دولتی تامین شد. نساجی مازندران از سه کارخانه شماره یک، دو و سه تشکیل شده بود. در شماره یک واحد چیت سازی بود. در شماره دو منسوجات پرده یی، ملحفه یی، پیراهنی، فاستونی و... به تولید می رسید و کارخانه شماره سه که در سال ۱۳۵۶ از محل سرمایه شرکت و با مشارکت بانک صنعت و معدن به بهره برداری رسید، برای تولید نخ و منسوجات نخی و مصنوعی به کار گرفته شد. نساجی مازندران که روزگاری شمال کشور را به قطب نساجی کشور تبدیل کرده بود، در حال حاضر بخشی از آن به انبار شرکت سایپا تبدیل شده تا همواره خودروسازان مشتری پر و پا قرص برندهای شکست خورده ایران شوند و در کمین بمانند تا از سوله های آن که برای صدها نفر شغل ایجاد می کرد، به عنوان انبار خودرو با چند نفر نگهبان استفاده کنند. نساجی مازندران قائمشهر را که روستایی بیش نبود، تبدیل به شهری بزرگ کرد تا به غیر از مازندرانی ها کارگرانی از سراسر کشور به این شهرستان هجوم آورده و در آنجا سکنی گزینند تا به برکت وجود این کارخانه روزی خود و خانواده شان را دشت کنند. روند حرکت تولیدی در نساجی مازندران به گونه یی بوده که با فرسودگی ماشین آلات بخش های مختلف این سه کارخانه تعطیل شده و همواره قائمشهر را به محل اعتراض کارگران کارخانه نساجی تبدیل کرده است. شاید کمتر خانواده یی را در این شهرستان بتوان پیدا کرد که عضوی از آن در کارخانه نساجی فعالیت نداشته است. این کارخانه هم اکنون تنها گونی و کفن به تولید می رساند تا عملاً برند نساجی مازندران همچون دیگر برندهای به جا مانده از اوایل انقلاب به چشم خویش ببیند که جانش می رود.
نساجی مازندران که می توانست در بین تولیدکنندگان این صنعت در دنیا جایگاهی کسب کند اینک به شرکتی تبدیل شده که مدیرعامل آن باید هر روز به اعتراضات کارگری رسیدگی کند، ماشین آلات قدیمی را از خط تولید خارج کند و برای جایگزینی آن کاسه چه کنم چه کنم در دست گیرد و همچنین از دامی که شرکت های خودروساز و سایر سرمایه داران برای زمین های وسیع این کارخانه چیده اند راهی برای فرار بجوید. براساس اعلام وزارت صنایع و معادن قرار است سرمایه گذاران ترک برای احیای این برند راهی یک از عالی ترین استان های کشور شوند. که این موضوع نیز با اما و اگرهایی مواجه شده است. بخش خصوصی داخلی مدعی است سرمایه گذاران ترک برای احیای این واحد تولیدی دلاری را به ایران نمی آورند اما دولت می گوید ترک ها قرار است ۱۰۰ میلیون دلار پول نقد با خود به کشورمان بیاورند تا برند نساجی مازندران را دوباره زنده کنند. نساجان داخلی مدعی اند که بخش خصوصی داخلی به راحتی می تواند این کارخانه را به روزگار خوش تولید بازگرداند. حال اینکه دولت چنین فرصتی را از آنها گرفته است. مرگ برند در صنعت نساجی تنها به نساجی مازندران ختم نشده است، کارخانه چیت ری (بافکار) نیز که یکی از قدیمی ترین واحدهای نساجی کشور به شمار می آید، دو سال پیش کاملاً تعطیل شد تا بنیاد جانبازان و مستضعفان که این کارخانه را به تصرف خود در آورده بود، اینک نه از محل تولید بلکه از محل فروش زمین های وسیع این کارخانه در حوالی بزرگراه بعثت درآمدی را کسب کند.
ارج
علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد ایران (۱۳۴۸ - ۱۳۴۱) در کتاب خاطراتش می گوید؛ "در آخرین سفری که به شوروی کردم به آقای نوویکو نایب نخست وزیر شوروی که قائم مقام کاسیگن نخست وزیر وقت شوروی بود، یک یخچال ایرانی (ارج) هدیه دادم. او فوق العاده خوشحال شد و به من تاکید کرد راننده خودش می آید تا یخچال را ببرد و تاکید کرد مبادا یخچال را به دفترش بفرستم." یخچال ایرانی در آن زمان به قدری شهرت یافته بود که یکی از بالاترین مقام های اجرایی آن کشور بزرگ از تصاحب آن ذوق زده شده و درخواست می کند محصولی را که ساخت ایران بر رویش درج شده، برای استفاده خانواده اش به منزل ببرد.
روزی که سیروس ارجمند در سال ۱۳۱۶ اولین و بزرگ ترین کارخانه تولید کننده لوازم خانگی ایران را وارد عرصه صنعت و اقتصاد کشور کرد، شاید نمی دانست ۷۰ سال بعد مدیران وقت کشور تصمیم می گیرند زمین های این کارخانه را در جاده مخصوص کرج برای فعالیتی دیگر (؟،) در نظر بگیرند و این کارخانه را به شهرکی صنعتی در گرمسار استان تهران منتقل کنند. ارج که یکی از برندهای خوشنام ایران طی هفت دهه گذشته بوده، در سال ۱۳۱۶ با ساخت ابزار صنعتی به چرخه تولید گام نهاد و با تولید کولر آبی و یخچال به سوی ساخت لوازم خانگی پیش رفت. میرخانی رشتی درباره این شرکت می نویسد؛ "مدیرعامل ارج ایده مهندسی- صنعتی داشت و با روش های مهندسی کار می کرد." شاید به همین سبب بود که محصولات ارج نسبت به سایر رقبایش در بازار اقبال بیشتری به دست آورد. ارج پس از آنکه مصادره شد، به مانند سایر شرکت های مصادره یی زیرمجموعه سازمان صنایع ملی شد. در دهه ۷۰ مدیران دولتی این شرکت با اختلاس ۲۰ میلیارد تومانی پرونده مالی این شرکت را به فساد کشیدند تا برای مدتی ارج با حاشیه هایی روبه رو شود. پس از آن اختلاس ارج هرگز ارج نشد تا اینکه امروز به وضعیتی رسیده که قصد انتقال کارخانه آن را به سمنان دارند. ارج که بزرگ ترین برند لوازم خانگی کشور است، در حالی که می توانست بازارهای اروپایی را نیز به تسخیر خود درآورد، امروز به شرکتی تبدیل شده که حتی در داخل کشور جایگاه خود را رفته رفته از دست می دهد تا این برند در کنار سایر برندهای مرده به مجروحی بیمارستانی تبدیل شود که اگر پرستاران به او نرسند، این شرکت نیز به سرنوشت کفش های ملی، بلا و وین و نساجی مازندران و چیت ری تبدیل خواهد شد. ارج که روزگاری در بالاترین سطح فناوری محصول تولید می کرد امروز به شرکتی تبدیل شده که همان محصولات قدیمی خود را با تغییراتی به تولید رسانده و روانه بازار می کند.
در کنار ارج کارخانه آزمایش نیز که یکی از برندهای قدیمی کشور به شمار می آید، دچار چنین وضعیتی شده است. انگار فلسفه یی است تا شرکت های مصادره یی هرگز روز خوش نبینند. شاید پیشنهاد مدیرعامل یکی از این شرکت های مصادره یی مبنی بر سپردن برندها به وارثان بتواند پایانی بر این فلسفه شوم باشد.
پارس الکتریک
حاج محمدهاشم برخوردار سومین فرزند حاج محمدحسین در خانواده یی که چند نسل آن در یزد به تجارت مشغول بودند، در سال ۱۳۰۸ به دنیا آمد. خانواده برخوردار فوق العاده سنتی و مذهبی بودند. حاج محمدهاشم با توجه به سرمایه یی که سال ها از محل تجارت به دست آورد، از سال ۴۱ تا ۵۶ به همراه برادرش به سرمایه گذاری های صنعتی روی آوردند. کارخانه های پارس توشیبا، پارس شهاب، پارس الکتریک، باتری پارس، لوازم خانگی پارس و چندین واحد صنعتی را بنیانگذاری کردند تا هشت هزار نفر در این کارخانه ها مشغول کار شوند. پارس الکتریک نیز مصادره شد تا از طریق سازمان صنایع ملی به شرکت سرمایه گذاری تامین اجتماعی (شستا) واگذار شود. از بین شرکای تجاری این شرکت تنها گروندیگ آلمان که در بین برندهای صوتی و تصویری برند درجه سوم اروپا به شمار می آمد، با این شرکت همکاری اش را ادامه داد.
گروندیگ چند سال پیش برای همیشه مرد و پارس الکتریک نتوانست مرده این برند را خریداری و به نام خود ثبت کند. از این رو برای تولید تلویزیون دست نیاز خود را به سمت کارخانه های کره یی (به غیر از برندهای معروف) دراز کرد که با یکی از قدیمی ترین برندهای صوتی و تصویری آسیا همکاری کند. پارس الکتریک در حالی که می رفت علاوه بر تولید تلویزیون های ال سی دی، لپ تاپ ایرانی را نیز وارد بازار کند، با تغییر ناگهانی مدیرعاملش مواجه شد تا مثل سایر برندها با آینده یی نامعلوم روبه رو شود. مدیرعامل این شرکت طی سال های گذشته چندین بار تغییر یافته که این عدم ثبات باعث شده ۳۰۰ نفری که از خانواده هشت هزار نفری پارس باقی مانده همچنان برای آینده این شرکت نگران باشند.
برندهایی که نام برده شد تنها چند نمونه از برندهای معروف کشور هستند که مرگ آنها نزدیک شده است. در کنار این برندها چندین نام بزرگ دیگر که می توانستند نام ایران را در صدر صنعت دنیا قرار دهند، امروز قرار است تغییر کاربری دهند یا احتمالاً برای کارکنان کارخانه یی دیگر به آپارتمان تبدیل شوند.
هپکو اراک نمونه بارز این برند است که توسط برادران رضایی در دهه ۵۰ پایه گذاری شد تا ماشین آلات معدنی مورد نیاز را برای استخراج معادن مس سرچشمه و کرومیت اسفندقه تامین کند. پس از انقلاب هپکو با بهره گیری از شرکایی همچون ولوو سوئد، کوماتسو ژاپن و لیبهر و... به همکاری خود ادامه داد تا به سبب تحریم ها تنها از همکاری با کاترپیلار باز بماند. برادران رضایی که از ایران رفتند، هپکو مانند سایر خودروسازان زیرمجموعه سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران شد. این شرکت که یکی از شاهرگ های حیاتی صنعت در استان مرکزی است با اجرای اصل ۴۴ به بخش خصوصی واگذار شد تا بیژن نامدار زنگنه وزیر نفت دولت اصلاحات بر صدر این شرکت مدیریت کند. حساسیت انتصاب این مدیر اصلاح طلب تا آنجا بالا بود که یکی از بزرگ ترین پیمانکاران قراردادهای خرید خود را از هپکو لغو کرد تا مورد غضب دولت نهم قرار نگیرد. هپکو با از دست دادن این مشتری انحصاری و بزرگ روزبه روز با مشکلات مالی عدیده یی مواجه شد و هرگز نتوانست کشتی به گل نشسته خود را به ساحل نجات برساند. هپکو که چهار برابر ولوو سوئد مساحت دارد پس از واگذاری به بخش خصوصی عملاً به برندی در حال احتضار تبدیل شد که این روزها نه می تواند محصولی به فروش برساند و نه اینکه آینده یی امیدوارکننده پیش روی خود ببیند. این شرکت در حالی می تواند رشد و توسعه خود را جشن بگیرد که معادن و راه سازی در کشور توسعه یابد. رکود آن فعالیت ها باعث شد بزرگ ترین و تنها سازنده ماشین آلات سنگین خاورمیانه روزگار خوشی نداشته باشد و بیم آن می رود با کاهش تولید، شمارگان تولیدش به چیزی در حد صفر کاهش یابد.
در کنار هپکو، تراکتورسازی تبریز نیز از دیگر برندهایی است که تولید آن در حال حاضر به یک چهارم سال قبل کاهش یافته و با پنج هزار محصول به فروش نرفته همراه شده است. بیسکویت گرجی، کاشی ایران، کاشی سعدی، بینالود و شرکت پارس مینو از دیگر برندهای نامی کشور هستند که همچون سایر برندهای معتبر دیگر آینده نامعلوم خود را به نظاره نشسته اند.
  • باد سرکش
وقتی موشی دم گرگی را گاز میگرد، باید آمادگی این را داشته باشد که گرگ او و لونه اش را با ضربه ای نابود کند...
پ. ن: اشاره به ماجرای اخیر
  • باد سرکش
یادت باشد، تکذیب به وقوع پیوستن برخی چیزها به معنای آن است که آن چیزهاست.
به موارد مرتبط با آن چیز نگاه کنی متوجه می شوی چه پیش امده...
  • باد سرکش
چندی است در این سرزمین، کوهستان و هرچه با آن در پیوند است، ممنوع اعلام شده و ما ناگزیر از کوهپیمایی چشم پوشیده‌ایم. از کوه سخن نمی‌گوییم و تا حد امکان نگاه‌مان را از کوهستان برمی گیریم. «تا حد امکان» را از مصوبه قانونی نقل کردم. این طور که پیداست خود قانونگذار هم لایحه کذایی را مبالغه‌آمیز یافته زیرا هرچه باشد کوهستان محکم و استوار بر سر جای خود در ضلع شمالی شهر ایستاده و هیچ چیز نمی‌تواند از جلوه و شکوه آن کم کند.
هر وقت غریبه‌ای به شهر ما بیاید و مثلاً بپرسد: «ببخشید، کوه مسولا همین است؟» و یا «قله لورا آن یکی است؟» لبخند زنان در حالی که چشم به زمین و یا پاهای‌مان دوخته‌ایم با ادب پاسخ می‌دهیم: «عذر می‌خواهم آقا، نمی دانم. آن جا را نمی‌شناسم». و با احتیاط دور و برمان را می‌پاییم مبادا جاسوسی در آن حوالی باشد.
به هر حال به صلاح آدم است که تا می‌تواند به کوهها حتی نگاه نکند. باید اندکی اراده به خرج داد. هرچه باشد کم کم به این وضع هم مثل چیزهای دیگر عادت می‌کنیم، چون رفتار برخلاف میل حکومت گران به خیر و صلاح آدم نیست. به این دلیل مدتی است افراط را به حدی رسانده‌ایم و جوری رفتار می‌کنیم که انگار کوهستان اصلاً وجود ندارد خیلی ساده آن را از زندگی روزمره‌مان حذف کرده‌ایم. اگر هم گاه‌گداری ناخواسته چشم‌شان به آن بیافتد بلافاصله محض احتیاط روی‌مان را برمی‌گردانیم و سعی می‌کنیم فراموشش کنیم. اصلاً به ما چه مربوط است که قله کوه در ابر فرو رفته یا زیر اشعه خورشید می‌گذارد؟ احترام بی‌اندازه به قانون مانع از آن می‌شود که علاقه‌ای به دانستن این قبیل چیزها نشان بدهیم. (البته مدعی نیستم که قوانین را به درستی درک می‌کنیم، اما شک نداریم که برای بهبود زندگی ما و فرزندان‌مان وضع شده‌اند) عضی‌ها بی‌آن که ظاهراً ارتباطی با ممنوعیت کوهستان داشته باشند، بهانه‌های خوبی تراشیده‌اند تا پشت پنجره‌های رو به شمال‌شان را دیوار بکشند و از دام وسوسه رها شوند. عوضش حالا در صلح و آرامشند و در تمام شهر از آنها بعنوان آدم‌های نمونه یاد می‌شود. دور ایوان‌های سرپوشیده و خنک رو به شمال را هم دیوار کشیده‌اند. کودکان وقت بازی در اتاق های تاریک خانه‌های رو به شمال به همدیگر می‌خورند و بعد از شدت درد می‌گریند.
یکی از همشهری‌ها دستور داده کالسکه فاخری برایش بسازند که هرگز – گفتم هرگز – نمی‌تواند در کوچه‌های سراشیب شهر ما سوارش بشود. اما چون کوهستان وجود ندارد (چنان که در لایحه قانونی آمده ما در مسطح‌ترین دشت این سرزمین به سر می‌بریم) چنین کالسکه‌ای برای حرکت در شهر کاملاً مناسب است. کی جرأت دارد خلافش را بگوید؟ از این گذشته آدم وقتی می‌بیند مردم این طور به قانون احترام می‌گذارند و از آن تبعیت می‌کنند احساساتش به جوش می‌آید، نه؟ کالسکه شگفت‌انگیز مدام میدان شهر را دور می‌زند (چون اگر بخواهد از میدان فاصله بگیرد حتماً خسارت جبران ناپذیری خواهد دید) و آدم‌های سرشناس از پشت پنجره‌های شهرداری به مالک کالسکه که با افتخار آن را می‌راند، ادای احترام می‌کنند.
اگر به کفش‌های میخ‌دار، بزکوهی، عصای مخصوص کوه پیمانی، عقاب و خلاصه هرگونه شیء یا جانداری که به نحوی یادآور کوهستان باشد بربخوریم، دچار خشم می‌شویم و به آن چپ چپ نگاه می‌کنیم. اما کوه هرگز و در هیچ زمانی این چنین اسرارآمیز نبوده است. می‌گویند بعضی شب‌ها در گوشه‌های تاریک و رمزآلود چند باغ که دیوارهای بلندی دارند، کسی می‌اید و خبرهایی را زمزمه می‌کند (البته شاید روحی گمشده باشد که کسی برای دیدن چهره‌اش فانوسی نمی‌افزوزد). می‌گویند می‌آید و گزارشش را می‌دهد (هیچکدام از ما شخصاً به او برخورد نکرده‌ایم و امیدواریم خداوندهمیشه حافظ‌مان باشد). از چیزهای ممنوع سخن می‌گوید: سقوط در دره لابرازا، بزهای کوهی، کوره راههای متروک و ساکت. حاضران بی‌آن که یکدیگر را در تاریکی به جا بیاورند گوش می‌دهند و از بیم آن که مبادا هویت‌شان فاش شود، کلمه‌ای بر زبان نمی‌آورند تا کسی صدایشان را تشخیص ندهد.
اعتراف می کنم که ما نیز بعضی شب‌ها در خانه، پشت درهای قفل، هنگامی که تمامی خستگی روز را احساس می‌کنیم و آنچه در اطراف‌مان می‌گذرد از آلام‌مان نمی‌کاهد، قصه‌های عجیبی برای همدیگر نقل می‌کنیم.
یکی از دوستان در اتاقی که همه درآن چرت می‌زنند، می‌گوید: «یاد می آید پنج سال پیش …» و حرفش را می‌خورد. حالش مثل کسی است که صدایی به گوشش خورده. لحن صدایش عجیب است. انگار از مدت‌ها پیش عادت به بر زبان آوردن آنچنان واژه‌هایی را از دست داده است. همگی شگفت زده با ناامیدی وصف ناپذیر و مبهمی به او خیره می‌مانیم. اندکی سرخ می‌شود و ادامه می‌دهد «یاد می‌آید یک دفعه …» و درنگ می‌کند. شاید بوی خطر به مشامش می‌رسد «داشتم قدم می‌زدم که شنیدم کسی صدایم می‌زند …»
فرسشو می‌پرسید: «کجا بودی؟» لحنش آمیخته به تمسخر است. آنتونیو بی‌توجه به او ادامه می‌دهد «صدای بمی بود. آهسته می‌گفت تونیو تونیو دو متر بیشتر با من فاصله نداشت. خونسردی‌اش آدم را می‌ترساند. انگار مسخره‌ام می‌کرد…»
فرسشو اصرار کرد «نگفتی کجا بودی»
-یکمرتبه برگشتم. پشت سرم هیچ کس نبود.
و افزود «اما این مال چندسال پیش است.».
این را طوری می‌گفت که گویی از این که دستش را بخوانند واهمه دارد. همه با ولع به او گوش دادیم. معلوم بود می‌خواهد بیشتر بگوید اما جلوی خودش را می‌گیرد. به نظرمان آمد به دلیلی که بر همه روشن است، مهمترین قسمت حرفش را خورده است. اما آخر به چه چیزی می‌خواست اشاره کند؟ چه خوب می‌شد اگر فوسشو با ما نبود. البته آدم خوبی است. کسی در این باره حرفی ندارد. فوسشو با ما نبود. البته آدم خوبی است. کسی در این باره حرفی ندارد. فوسشو دوست وفاداری است. با وجود این کدام یک از ما می‌تواند ادعا کند که او را خوب می‌شناسد؟ با آن لبخند کوچک و تمسخرآلودی که مدام بر لب دارد و نمی‌دانم چه چیزی را با آن مخفی می‌کند. بیا، باز هم با بدجنسی اصرار می‌کند.
-نگفتی کجا این اتفاق برایت افتاد. منزل خودت بودی؟
-یعنی چه؟ از کی تا حالا چنین چیزهایی وقتی آدم در خانه‌اش نشسته اتفاق می‌افتد؟
-پس حتماً در خیابان بودی.
آنتونیو به سردی پاسخ می‌دهد: «نه. در خیابان هم نبودم» .
-شاید به دهات رفته بودی و یا در دشت و صحرا قدم می‌زدی؟
فوسشو احتیاط ما را به مسخره گرفته چون در اطراف شهر، نه دهی وجود دارد نه دشت و صحرایی به جز دره، جنگل، پرتگاه، انواع و اقسام تخته سنگ و چند مرداب کوچک چیز دیگری نیست. آنتونیو اندکی خشمگین جواب می‌دهد: «در ده بودم، در ده» جز این چه می‌توانست بگوید؟ شاید ما درست نفهمیده‌ایم. به چهره‌های یکدیگر چشم می‌دوزیم و از همدیگر دلگرمی می‌جوییم.
حقیقت این است که من چند روز است به نظرم می‌آید صداهایی از جانب کوهستان می‌شنوم. هنگامی که سیاهی شب همه چیز را در خود
می‌پوشاند در کوچه‌های خلوت سگ‌های نگهبان از پارس کردن دست می‌کشند، باد از وزش باز می‌ایستد و صدای جیرجیر پلاک فلزی سر در بازار «پردینی و لوپز» دیگر به گوش نمی‌رسد. هنگام این آرامش عظیم چندبار صدای زمزمه کسی یا چیزی از سوی کوهستان به گوشم رسیده است. صدای باد نبود زیرا اگر چنین بود، باد در شهر هم می‌وزید. صدای کسی هم نبود، چرا که نظارت دقیق نگهبانان مانع از ورود بیگانگان به آن ناحیه است. صدای حیوان هم نبود. حیوان که زمزمه نمی‌کند. پس چه بود؟ شاید شنیدن صدای ناشی از تلقین بود. تلقین به مفهوم خاص آن. اما اگر درست فکرش را بکنید شنیدن صدا چندان هم باور نکردنی نیست، چون کوهستان آن قدرها که تصور می‌شود، دور از ما نیست. مثلاً نخستین برآمدگی های سلسله جبال روکاپریو از پشت بالاترین نقطه بام کلیسای سن سیلوستر سربرافراشته است. از آن جا که جرأت نمی‌کردم در این باره به کسی چیزی بگویم، دست آخر به این نتیجه رسیدم که دستخوش بازی‌های خیالم شده‌ام (و این مرا آرام می‌کرد) از وقتی کوهستان را ممنوع کرده‌اند نیروی تخیل ما لجام گسیخته‌تر از هر زمان دیگری به سوی آن پر می‌کشد. شاید این صداها ناشی از پدیده‌های طبیعی باشند که در گذشته هم وجود داشته‌اند، ولی هرگز کسی شب‌ها در نزدیکی آنها گوش نمی‌‌ایستاده است. هیچ کس در ساعت دو یا سه بعد از نیمه شب با احتیاط کرکره‌های چوبی را نمی‌گشوده (آن هم پس از خاموش کردن چراغ اتاق) تا با موشکافی به آن دنیای ممنوع نظر کند، شاید تا راز پنهانش را بگشاید. من خود بارها شاهد بوده‌ام که حتی آدم‌های سن و سال‌دار محترم به این کار خلاف دست زده‌اند.
در هر حال امشب آنتونیو جسارت به خرج داد و سر صحبت را باز کرد. فکر می‌کنید اگر واقعاً چند سال پیش چنان اتفاق عجیبی برایش افتاده بود، همان وقت آن را با ما در میان نمی‌گذاشت؟ به نظر من هرچه امشب گفت ساخته و پرداخته‌ای خودش بود. عنوان کردن قضیه به این صورت بهانه‌ای است تا بی‌آن که به خطر بیفتد به عرصه‌های غیرمجاز نزدیک شود.
فرسشو سرانجام سکوت را می‌شکند و این بار بی‌هیچ گونه تمسخری می‌گوید:
-این مسئله را هر طوری بگوید خجالت آور است. مگر ما به همدیگر اعتماد نداریم؟ نکند همه‌تان به من سوء ظن دارید؟
در حالی که خود را متعجب نشان می‌دهیم می‌گوییم: «چه چیز خجالت دارد؟ مگر به سرت زده؟ واقعاً که حرف‌های عجیبی می‌زنی. اصلاً معلوم هست منظورت چیست؟»
چپ چپ نگاه‌مان نمی‌کند و می‌گوید: «باشه. دیگر صحبتش را نکنیم. شب به خیر، من باید برگردم خانه».
یکی یکی به او شب به خیر می‌گوییم. کسی توان تعارف کردن ندارد. صدای پایین رفتنش را از پله‌های چوبی می‌شنویم. در سکوت رنج آلودی فرورفته‌ایم. انگار حق با فوسشوست. اما چه می شود کرد. ترس همچنان بر ما غلبه دارد. کاش می‌توانستیم صمیمانه با یکدیگر سخن بگوییم. چه قدرتی به ما می‌داد. اما عوضش آن وحشت نفرت بار حتی در این اتاق تاریک در میان دوستان مورد اعتمادی که از کودکی می‌شناخته‌ایم هم دست از سرمان برنمی‌دارد. آنتونیو که این واقعه بر او تاثیر گذاشته دست به دامن دروغ همیشگی می‌شود و برای خلاص کردن خودش می‌گوید: «معلوم نیست امشب چه فکری به سرش زده بود. شاید من ناخودآگاه چیزی گفتم که خوشش نیامد؟»
پیترو با حالتی خیانت‌آمیز و خلاف عادت کنایه می‌زند «شاید هم برعکس طفره رفتی و آنچه خوش آیندش بود، نگفتی».
انگار خیال انتقام جویی دارد.
آنتونیو که اکنون خودش را کاملاً به نفهمی زده ، می‌گوید: «چرا؟ مگر چه باید می‌گفتیم؟» پیترو پاسخ می‌دهد: «هیچ چی». و نگاه‌های ما خود بخود به سویش می‌چرخند. انگار او هم می‌خواهد ما را وسوسه کند. نکند آخر سر، کار به جایی بکشد که اعتمادمان را نسبت به پیترو هم از دست بدهیم؟
اله سانرو که می‌خواهد مسیر صحبت را تغییر بدهد می‌گوید: «چه قدر دود تو اتاق جمع شده، پنجره را کمی باز می‌کنم.»
بلافاصله آنتونیو با صدایی بلند و مشوش می‌گوید: «نه. این یکی را باز نکن». و آن وقت برای این که از جا پریدنش را توجیه کند می‌افزاید «کرکره‌اش شکسته. اگر جابجایش کنی بعداً نمی‌توانیم آن را پایین بکشیم. بهتر است این یکی را باز کنی … خدایا، مرا ببخشید». و لبخند تلخی بر لب آورد. بیش از آن نمی‌توانست به رل بازی کردن ادامه بدهد.»
اله ساندرو بی‌آن که پنجره را بگشاید سرجایش نشست. در واقع هیچ گونه دودی فضای اتاق را پر نکرده و هوا آنچنان آلوده نیست. این هم یکی از آن بهانه‌های کذایی بود. کرکره شکسته هم دروغی بیش نبود. کرکره پنجره‌ای که از پشت آن کوهستان تنها، زیر بار شب سربرافراشته و قامت بلند، تیره و نیرومند بر آن شهر چیره است و ما ناچیزتر از آنیم که لایق کوهستان باشیم.
اثر دینو بوزاتی
  • باد سرکش

تن آدمی به سان زمین است، استخوانها مثال کوه‌ها، مغز همچون معدن، شکم به سان دریا، روده‌ها در حکم رودها، اعصاب به مانند جویها، عضله مثل خاک و گل، موی روی بدن مثل نباتات، آن قسمت از بدن که در آن موی می‌روید همچون سرزمینی حاصلخیز و آنجا که در آن رویشی از موی نیست به سان شوره‌زار.
از سرتا پا بدن آدمی به سان سرزمینی مسکون است، پشت به مانند مناطقی متروک، پیش روی به سان مشرق، پشت سر مغرب، سمت راست جنوب و سمت چپ شمال محسوب می‌شود.
نفس کشیدن همانند باد، کلام همچون تندر و صدا به سان آذرخش.
خنده مانند روشنایی نیمروز، و اشک مثال باران، غم مثل تاریکی شب و خواب همانند مرگی است که بیدار شدن آن مثل تجدید حیات است.
روزهای کودکی مانند بهار، جوانی به سان تابستان، بلوغ همچون پاییز و کهنسالی مثل زمستان است.
حرکات و اعمال مردمان، مانند حرکات ستارگان و چرخش آنان است.
تولد و وجود او همانند طلوع ستارگان، و مرگ و غیبت او همانند غروب آنهاست.

  • باد سرکش
من می توانم به شما قسم بخورم: یک نفر
ایرانی از صبح تا موقع خواب، در عالم خیال چه
خدم ت های نمایان به وطن می کند، چه مجاهدت ها
در دفاع نوع تصور می کند، چه تجارت های
سودمند می نماید، چه زمین های بایر و ویران را
آباد می کند، چه قنات های جاری قشنگی دایر
می کند؛ لکن، همه خیال است، اساس نیست.
خاطرات تاج السلطنه
به کوشش مسعود عرفانیان، نشر تاریخ ایران،
تهران، چاپ چهارم، ۱۳۷۸
  • باد سرکش
بدان که حرف زدن با فردی که از سخنان تو چیزی متوجه نمی شود،  کار بیهوده ای است.
  • باد سرکش