باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «موضوعات جانبی :: کتاب :: از متن» ثبت شده است

عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن و عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است اما هست، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست، معرفت است و وقتی به رسیدن رسید، وصال است.
عشق از آن رو هست که نیست به رقص وا میدارد، می گریاند، می دواند و دیوانه میکند. عشق گاهی تو را به شوق حرکت وا می دارد و گاهی به درد در چاهی فرو میکشد. گاه خود عشق است و بودنش عشق و نگاهش دستش و قلبش عشق است و عشق می جوشاند بی آنکه بدند از کجا پیدا شده و روییده و شاید هم نخواهد که بداند.
معرفت آن هنگامه ای است که در عشق پیدا می شود همچون فردی ز پشت کوهه های شن از پناه طوفانی در هم پیچیده با خستگی و تشنگی و فرسودگی یک عمر از بیابان هلاکت می رسد به آبادیی با سایه ساری برای استراحت جوی هایی برای رفع عظش و کارگاهی برای رفع فرسودگی آنگونه که پیر جوان شود و اثر گذر از بیابان بر او نماند. معرفت پیر را جوان ، بیابان را آباد، رود خشک را خروشان، دریاچه نمک را آب گوارا می کند. عالم بدون هشق از هرگونه حرارت و حرکت خالی ست و عشق بدون معرفت از شادابی و آگاهی عشق تهی آن هنگاام که تو از عشق آگاه شدی از جهانی به جهان والاتر می رسی اندرون هر چیزی را می بینی و خوبی ها را پیدا می کنی و این همان است که مولانا آن را «طیب جمله علتهای ما» نام م ینهد و رهایی از خود است و سفر مقصود. و معرفت حاصل نمی شود جز برای انان که همه وجود خود را تسلیم عشق کرده اند و وجود خویش را بکلی از خودی پاک کرده و از آن نخوت که انسان را دایم به خود مقدی می کند یکسره رهایی می دهد.
پله بعدی از پله های سرگیجه آور این نردبان در حال عروج «وصال» است که با رسیدن صورت میگیرد فرد که خود را در دیگ محنت و ابتلا آموزده و با وصال به معشوق به جهانی وارد می شود که آیینه معشوق است و به قول مولانا «زنده واقعی جز او نیست» به قولی انسان در آن مقام به مرتبتی می رسد که بین او و معشوق رابطه ای پدید می آید که وی بکلی از خود خالی و طنین انداز معشوق می شود و هرچه وی میکند در راستای معشوق است در چنین مرتبیتی انسان خاکی به مشابه روح و جان نویی میگردد که ملایک در قیاس با آن حکم جسم را دارند و در اینجا وی حکم درخت و عشق حکم میوه را پیدا می کند که هر چند در ظاهر درخت بر آن مقدم است در حقیقت وجود آن مقدم بر درخت و غایت وجود اوست.
  • باد سرکش
تازه فهمیدم که چقدر بیشتر زنها احساس تنهایی میکنند. حتی آنها که زادورود دارند و مردی سرپرستیشان است اما هر آن تصور میکنند مردشان در می رود. این تنهایی راز بهم پیوستگی آنها در مواقع بحرانی است. زنانگی درخشان. آن نوع زنانگی که سر بزنگاه حتی با رقیب دست به یکی میکند تا به شرف و حیثیت انسانی گزندی نرسد. در این که زن یک اثر هنری است شکی نیست. انسان بطور کلی یک اثر هنری است. به شرطی که انسانیت را قدر بداند و نگهش دارد.
  • باد سرکش
تا وقتی در جنگ هستی میگویند که وقت صلح اوضاعت بهتر میشود، آنوقت این امید را مثل آبنبات می می‌مکی، در خالی که ربطی به آب نبات ندارد و مزه کثافت میدهد.
اول ها جراتش را نداری، حرفش را بزتی مبادا حال دیگران بهم بخورد، هر چه باشد آخر تو هم آدم خوبی هستی و بعد روزی می آید که جلوی همه کاسه کوزه ه را می شکنی و دگیر دلت از هرچه هست بالا می آید، ولی فقط همه میگویند آدم بی تربیتی هستی. فقط همین.
سفر به انتهای شب، سلین
  • باد سرکش
گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.
و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید:
»در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»
سووشون، سیمین دانشور
  • باد سرکش
لحظه هایی هست که تنهای تنها میشوی و به آخر هر چیزی که ممکن است برایت اتفاق افتد می رسی،  این آخر دنیاست.  خود غصه،  غصه تو دیگر جوابگویت نیست و باید به عقب برگردی،  وسط آدمها،  هرکه میخواهد باشد.  در این جور لحظه هابه خودت سخت نمیگیری،  چون حتی به خاطر اشک ریختن هم باید به آغاز هر چیزی برگردی،  به جایی که همه دیگران هستند.
« سفر به انتهای شب »
  • باد سرکش
واقعا کسی نیست بتواند در مقابل موسیقی مقاومت کند. با قلب نمیشود کار دیگری کرد،  باید با رغبت تقدیمش کرد.  پشت هر موسیقی باید سعی کرد آن آهنگ بدون نتی را که برای ما ساخته شده شنید،  آهنگ موسیقی مرگ را.
« سفر به انتهای شب »
  • باد سرکش
دنبال فریاد هایی که شنیده ای همیشه فریادهای دیگری هم هست که نشنیده ای یا نفهمیده ای...
« سفر به انتهای شب،  سلین »
  • باد سرکش
آدم به سرعت پیر میشود.  انهم بدون اینکه برگشتی در کا  باشد.  وقتی بدون اراده به بدبختی عادت کردی و حتی دوستش داشتی،  آنوقت متوجه قضیه میشوی. طبیعت از تو قوی تر است.  تو را در قالبی امتحان میکند و آنوقت دیگر نمی‌توانی از آن بیرون بیایی،  نقشت و سرنوشتت را بدون اینکه بفهمی کم‌کمک جدی میگیری و بعد وقتی سر برمیگردانی،  می بینی که دیگر برای تغییر وقتی نیست.  سرتاپا دلشوره شده ای و برای همیشه به همین شکل ثابت می مانی.
سفر به انتهای شب،  سلین
  • باد سرکش
زیبایی مثل الکل و رفاه است،  آدم بهش عادت میکنه و بی اعتنا از کنارش میگذرد.
سفر به انتهای شب،  سلین
  • باد سرکش
تبعید این است،  خارج رفتن این است: تماشای خستگی ناپذیر هستی آنطور که طی این لحظه های دراز و روشن دیده میشود و طی عمر آدمی استثناء به نساب می آید،  لحظه هایی که عادت کشور قبلی ترکت میکند اما هنوز از عادت های دیگر و عادت های تازه چیزی دستگیرت نشده.
ﻛﺸﻮﺭﻫﺎﻱ ﺗﺎﺯﻩ و ﻣﺮﺩﻣﻲ ﺗﺎﺯﻩ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻛﻤﻲ ﻏﺮاﺑﺖ اﻃﺮاﻓﺖ ﻣﻴﭽﺮﺧﻨﺪ, ﭼﻨﺪ ﭘﻮﭼﻲ ﻛﻮﭼﻚ اﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ,ﭼﻨﺪ ﻏﺮﻭﺭ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﻋﻠﺖ ﻭﺟﻮﺩﻱاﺵ, ﺩﺭﻭﻏﺶ و ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﻲاﺵ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻧﻴﺴﺖ, ﻓﻘﻄ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ ﺗﺎ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﻭﺭاﻥ اﻓﺘد, ﺷﻚ ﺳﺮﺗﺎﭘﺎﻳﺖ ﺭا ﻓﺮا ﮔﻴﺮﺩ و ﺑﻴﻨﻬﺎﻳﺖ ﻓﻘﻄ ﺑﺮاﻱ ﺗﻮ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ, ﺑﻴﻨﻬﺎﻳﺖ ﻛﻮﭼﻚ و ﻣﺴﺨﺮﻩ اﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﻣﻲ اﻓﺘﻲ...
ﺳﻔﺮ ﺟﺴﺘﺠﻮﻱ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻴﭻ اﺳﺖ, ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺮﮔﻴﺠﻪ ﻣﻼﻳﻢ ﻣﺨﺘﺺ اﺣﻤﻖ ﻫﺎ...
« سفر به انتهای شب »
  • باد سرکش