باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «باد :: نسیم :: داستان دنباله دار» ثبت شده است

اون روز کذایی همهمه باران و باد بود.
چتر وارونه شد من هم ولش کردم،باد بردش.دستم نرسید بگیرمش یکهو برعکس شد!یک چیزی بین گریه و خنده بودم.نمیدانستم دنبال چتر بدوم و پس اش بگیرم یا دستم به روسری خیس لَش شده روی سرم باشد که باد داشت گره ی آنرا هم از سرم باز میکرد و با خودش میبرد و یا به فکر چند متر جلوتر که به چهارراه میرسید و گشت همیشه در آنجا در انتظار بود و یا به فکر تو که زیر باران به انتظارم ایستاده بودی و یا به فکر شلوار سفیدم که باران باعث شود لکه ای بر روی آن نمایان شود.
ناگهان در هجمه باد و باران و فکر دستی چتر را از یک طرف گرفت و بست و دستی دیگر چتری را پناه من قرار داد.
چتر را سریع از او گرفتم و بی توجه تشکری از او کردم همزمان روسری سرم را مرتب کردم و می خواستم بدوم که ناگهان دستی بازویم را گرفت. فشار دستش آشنا بود، زیادی آشنا.ناگهان پرت شدم به گذشته ای نه چندان دور ولی گذشته ای که نمیخواستمش.
ناگهان زمان متوقف شد، می توانستم تک تک دانه های باران را ببینم. دوست داشتم که او نبود. ارزو کردم که او نباشد. اما همان بود. همانی که بدون کمترین خبر رفته بود و غیب شده بود. بطوری که انگار همچین آدمی اصلا وجود نداشت. پرت شدم در میان خاطرات شبهای تاریک زمستان که ساعت ها چشم به درب خانه اش توی ماشین انتظار میکشدم. یاد اون سرباز نیروانتظامی که دیگر آشنا شده بود و می دانست که برای دزدی آنجا نیستم، آمده ام که آنچه دزدیده شده بود را پس بگیرم.
یاد اون پسربچه ای که وقتی دید از سرما مچاله شده ام شکلاتش را که حتما با اصرار فراوان توانسته بود به دست آورد به من داد.
یاد اون لیوان شیرکاکائوی گرمی که توی اون شب برفی از دست آن خانم مهربان گرفتم.
یاد اون شبی که همان سرباز نیروانتظامی آمد و مرا به خانه آن پیرمرد و پیرزن مهربان برد. همانهایی که از من مانند نوه شان مراقبت کردند. همانهایی که شانه هایشان و زانوهایشان مامن گریه های گاه و بیگاه من بود. یاد اون پرستار اتاق عمل که بارها در منزل آنها به زیر سرم می برد تا مجدد جانی در رگهایم جاری شود و مجدد ثانیه های انتظار را مرور کنم.
یاد تو که بعد ها فهمیدم نوه آن پیرمرد و پیرزن بودی. بعدها فهمیدم شبها که من خانه مادربزرگ و پدربزرگت بودم خیابانها و کافه های شهر را میگشتی.
یاد آن خبر فروش خانه که توسط وکیل که تو توسط خواهرت همان پرستار اتاق عمل مهربان به من رساندی.
یاد اون روزی که بعد از ماهها بعد از خبر که خودم را پیدا کرده بودم برای قدردانی اومدم به خانه همان پیرمرد و پیرزن و پارچه سیاه سردرد خانه و گریه های آن روز در آغوش تو که بعد ها فهمیدم والدینت را در زلزله از دست داده ای و با خواهرت پیش مادربزرگ و پدربزرگت زندگی میکنی.
یاد اون روز که مادربزرگت صدایم زد و کلید درب خانه اش را با جاکلیدیی که هنوز همراه دارمش.
یاد اون شبهایی که اون جاکلیدی را در دستانم میگرفتم و کتابهایی که برایم گرفته بودی بو میکردم و به خواب میرفتم.
یاد اون روزهایی که میومدم و تو نبودی و یواشکی میرفتم توی اتاقت و روی تختت دراز میکشیدم و بالشتت را بو میکشیدم.
یاد اون روزی که داشتم توی بالکن اتاقت سیگار می کشیدم و تو آمدی و من از ترست سیگار را در دستم مخفی کردم و تو آمدی و سیگار را از دستم گرفتی و پکی زدی و با لبخند به من برگرداندی.
یاد اون روزی که خواهرت داشت با فریاد ازت میخواست آنچه در دلت است را به من بگویی و تو نیز با فریاد میگفتی که من مهمانم و این کار خیانت در مهمان و رسوم مهمان داریست و من گوش میدادم و لذت می بردم و البته هیچ گاه نفهمیدی که من می دانستم که تو نیز مرا دوست میداری، و من نفهمیدم که تو مرا دوست تر میداری.
یاد اون روز بارونی توی سعد آباد که مجبورت کردم بیای و راجع به پایان نامه ام صحبت کنی و آمدی و زیر باران وسط صحبت هایت بی مقدمه بوسیدمت و برق چشمانت و گم شدن رشته کلامت که تنها گفتی «این چکیده پایان نامه، پس مقدمه اش چی» و این شد راز بین من و تو و علت خنده های تو وقتی که جلوی مادربزرگت و خواهرت و حتی دوستانت که به تو میگفتم، «پس فصل سوم پایان نامه چی» و خنده های من در مقابل سوالهای ساده خواهرت.
همه اینها تنها لحظه ای زمان برد ولی در ذهنم برای همیشه در کنار خاطره اون روز که در آغوشت گریه کردم و از هر آفریننده ای که آفریننده است، خواستم که تو را از من نگیرد و نگذارد این خوشی تمام شود؛ ثبت شد، برای همیشه در خوابهایم ماندگار شدند.
داشتم از آن روز بارونی میگفتم.آن روز بارونی که قرار بود تو را ببینم و یک ساعت دیر رسیدم و تو همچنان منتظر من بودی.
همان روز بارونی که چند هفته قبلش نامه قبولی پذیرش دانشگاهی در خارج برای من آمده بود و همان پذیرشی که تو به جای من درخواست داده بودی.
همان روز بارونی که من آمدم به تو بگویم که نمیخواهم بروم و نمیخواهم از تو جدا شوم ولی تو راضیم کردی که بروم گفتی که نمیروی که دیگر برنگردی و در مقابل منطق تو مثل همیشه کم آوردم و قبول کردم که برم و بشوم یک جزیره ای وسط دریای بیکران غربت.
همان روزی که بعد از مدتها دوباره او را دیدم و نتوانستم بکوبم توی گوش او.
اصلا چرا قبول کردم نمی دانم! مگر چیزی کم داشتم؟ از خانواده که سالیان بود برید بودم برای تحصیل آمده بودم و ماندگار شده بودم. در اینجا هم تو رو داشتم، خواهرت بود و مادر بزرگت. تو قرار بود بری سربازی و من هم می توانستم در انتظارت بمانم. مگر قرار بود که بروی و دیگر برنگردی؟
تو رفتی و بعدش من هم رفتم.
تو برگشتی و من برنگشتم.
تو هنوز همان تو بودی ولی من دیگر من نشدم. با اینکه اینجا هم درستم تمام شد ولی نتوانستم برگردم. حتی وقتی که با تاخیر خبردار شدم تو را گرفتند. حتی وقتی که فهمیدم مادربزرگ هم برای همیشه به دیدار پدربزرگ رفته، حتی وقتی که تو را آزاد کردند.
نتوانستم برگردم چون نتونسته بودم به قولی که به تو داده بودم و بر عهد خودم پایبند باشم.
نتوانستم برگردم چون نمی توانستم به چشمان تو نگاه کنم.
ولی آخر سر آمدم، امدم به امید آنکه شاید دوباره بتوانم تو را پیدا کنم و دوباره شاید ارامشی را که گم کرده بودم پیدا کنم.
آمده بودم نه برای اینکه پایان نامه ای را کامل کنی، آمده بودم که خودم را کامل کنی.
تو هم آمده بودی.
دیدمت دم ستون ایستاده بودی.
باز هم تو زودتر مرا دیدی و فهمیدی که به قولم پایبند نبودم و وفا نکردم. نمیدونم او را دیدی و یا انگشتر دستم را دیدی.
با اینکه می دانستی، می دانم که می دانستی، تو همه چیز را می دانی ولی هنوز برایت شهود شرط اثبات است. گفته بودی برای مردم در شرق بینش و شهود مهم تر است و در غرب عقل و حس و تکنولوژی. اون زمان به این جمله ات خندیدم ولی اکنون با تمام وجود می توانم لمس کنم.
توی این نامه میخواستم خیلی چیزها بهت بگم ولی نتونستم، این نامه را ننوشتم که برایت این سالها را توجیه کنم، خودم را توجیه کنم و حتی بگویم که بر من چه گذشت. تنها چیزی که توی این نامه بهت گفتم این بود که هیچ وقت چیزی یادم نرفته و هنوز یادم است، هنوز همه چیزها یادم است. فقط این همه را نوشتم که بگویم اکنون من لیاقت تو را نداشتم. اگر خواستی( که اگر نخواهی هیچ خرده ای به تو نیست) می دانم که می توانی خودت پیدایم کنی، همانطور که فهمیدی داریم میایم.
امیدوارم که بهتر از من نسیبت شود.
با آرزوی دیدار.

***

دختر نگارش نامه را به پایان برد، نامه را نگاه کرد، نفس به عمیقی آه کشید. و نامه را بوسید و درون پاکت گذاشت. از قبل آدرس گیرنده را نوشته بود. دوباره نگاهش کرد که مطمئن شود همه چیز درست است، درب پاکت را بست، و نامه را در کیفش گذاشت که در اولین خروجش از هتل آن را به پست تحویل دهد.
دیشب سپرده بود که روزنامه های صبح را برایش بیاورند دلش حتی برای روزنامه های کاغذی که به فارسی چیزی در انها نوشته شده باشد هم تنگ شده بود. روزنامه را از کنار صبحانه برداشت و تک تک صفحات آن را به جای خواندن بلعید. حتی از بخش حوادث و آگهی های ترحیم هم نگذشت. یادش می آمد که همیشه پسر به او میگفت حوادث و آگهی های ترحیم روزنامه ها مانند خزه در آبدان می ماند. و به قول فریدون مشیری آب حوض را به خاکشیر نشسته بدل میکند.
اما آرزویش حوض به خاکشیر نشسته بود. روزنامه را ورق زد، هنوز هم صفحات حوادث اخبار معمولی را گزارش می کردند.
ماجراهای اسید پاشی، بی احتیاطی زن حامله منجر به آتش سوزی در یک منزل مسکونی. دستگیری چند کیف قاپ، تصادف منجر به مرگ یک راننده مسافرکش و مرگ یک کودک کار در اثر آن.

  • باد سرکش

هوا گرگ و میش بود که از بیمارستان خارج شد و به سمت جنوب پیچید
بیحوصله کیفش را بر دوش انداخت سیگاری بر لب گذاشت و عینک آفتابی سبر خود برچشم گذاشت تا سرخی چشمانش معلوم نشود.
بی هدف راه می رفت و نمی دانست به کدامین سو برود. شب رسیده بود و هنوز عینک به چشم داشت. حرفهای مردم برایش دیگر اهمیت نداشت.
خود را سر تقاطع دو خیابون دید، نمیدانست کجاست، مهم هم نبود، دیگر چیزی اهمیت نداشت.
از روی عادت به گوشی اش نگاه کرد، ۲۴ میسکال و ۸ تا پیامک جدید داشت، برایش مهم نبود می دانست از اویی که باید باشد نیست.
توجهش به کودک نشسته روی نیمکت آنطرف و گلهای کنارش جلب شد.
پاهای کوچک خسته اش را انگار به امید آنکه درد از داخل آن ها بیرون بریزد، یا شاید به تلافی همه ی بازی های نکرده اش، پیوسته تکان می داد. سرش از آن همه هیاهوی از صبح روی هم تلنبار شده گیج می رفت. دست هایش را جلوی دهانش گرفت و توی مشت های بسته اش ها کرد. نگاه سرگردانش، بی تفاوت از عابرین پیاده گذشت و روی عددهای شمارشگر چراغ سر چهار راه متوقف ماند. ده ثانیه ی آخر را زیر لب شمرد و وقتی عدد صفر را دید، دسته ی گل ها را برداشت، از روی نیمکت بلند شد و به سمت خیابان شلوغ رفت.
برروی نمیکت روبروی خودش یله داد و همانطور عینک به چشم مسیر حرکت کودک را دنبال کرد.
کودک از ماشینی به سمت ماشین دیگر در حرکت بود و گاهی از شیشه پایین آمده ماشینی با او صحبتی می شد و گاهی گلی از دسته های گل کودک کم میشد.

***

مرد پشت چراغ چهارراه با دیدن کودک گل فروش به این فکر افتاد که خیلی وقت است در گلدان روی میز گلی قرار نگرفته بود.
در حقیقت صلا یادش نمیامد آخرین گلی که گرفته بود چی بود و به چه مناسب بود. زن خیلی وقت بود که اخلاقش تغییر کرده بود، و این مرد را نگران میکرد.
توی شرکت باید جای سه نفر کار میکرد، ۵ ماه حقوق معوقه، مسافر کشی دم فرودگاه و جنگ اعصاب با رانندگان تاکسی، اتجام کارهای پروژه ای توی خونه و روزهای تعطیل همه اینها باعث شده بود مرد دیگر توانی برای توجه به زن نداشته باشد و این خودش را نیز ناراحت میکرد و حق را به زن میداد ولی چاره ای بجز این نداشت.
توی این رکود اقصادی و بسته شدن شرکتهای کوچک و بزرگ همین سرکار بدون خودش نعمتی محسوب میشد.
امشب به خودش قول داده بود که اولین مسافر را که رساند به سمت خانه برود و بقیه شب را با زن به سر کند. اما ظاهرا این مسافر از آن مسافرهایی است که حالا حالا خیال پیاده شدن نداشت.
شیشه را پایین داد و کودک را صدا کرد و چند شاخه گلی از او خرید و بر روی داشبرد ماشین گذاشت.

***

شب به نیمه نزدیک می شد و هنوز دسته گل در دستان کودک بود و نگاه نگران و خسته کودک ثانیه ها را میشمارد. ماشینی به چهارراه نزدیک میشد و کودک خود را با آخرین رمق بر جای مانده از روی نیمکت کند و به سمت تقاطع حرکت کرد.

***

چهارراه خلوت بود مرد مسافر آخر سر رضایت داده بود که مقصدی معلوم کند، مرد راننده نفسی کشید و به گلهای نرگس روی صندلی بغل دستش نگاه کرد عجله داشت که خود را به خانه و کنار زن برساند که ناگهان چیزی را جلوی ماشین دید.

***

پراید سفید با سرعت به تقاطع نزدیک میشد
ناگهان صدای شدید جیغ لاستیک ماشین
به هوا برخواستن گلهای تقریبا پلاسیده
صدای بعد برخورد ماشین با تیر بتنی
مخلوط شدن گلهای پرپر شده با خون و خرده شیشه
و در سکوت شب تنها صدای چرخش چرخ های ماشین و شرشر ریزش آب و بنزین
و ناگهان انفجاری که شب را به مانند صبح روشن کرده بود...

  • باد سرکش

آرام بالا رفت و روی چهار پایه ایستادتا پرده ی شسنه شده را آویزان کند، از آن بالا نگاهی به اتاق انداخت، کتابخانه سفید رنگ خاک گرفته، کیسه های میوه ای که صبح خریده بود و هنوز جلو در آشپزخانه بود، گلدان خالی از گل، و در ذهن کارهای باقی مانده اش تا شب را مرور کرد. هنوز یه آخر کارهایش نرسیده بود که صدای زنگ تلفن مجبورش کرد پرده را روی شانه اش بیاندازد و از چهار پایه پایین بیاید...... 
-سلام بفرمایید!
=سلام، من رفتم امشب فرودگاه، شب کمی دیر میام نگران نشو
-باشه، مراقب خودت باش، میدونی که دزدی از شخصیا زیاد شده
=مراقبم، خداحافظ
-فعلا، دوستت دارم عزیزم
و جمله آخر زن در میان بوقهای متوالی تلفن گم شد، زن نگاهی به پاکت روی میز انداخت و آهی کشید، دوباره از چهارپایه بالا رفت و شروع به نصب پرده کرد.
چند وقتی بود که اوضاع رابطشون زیاد خوب نبود با حداقل اون اینطوری احساس میکرد، گلدان گل خیلی وقت بود که رنگ گل به خودش ندیده بود، کتابهای کتابخانه و جای خالی کتابی که بر بالای کتابها قرار گرفته بود، و خاکی که گواه عدم مراجعه طولانی مدت به کتابخانه بود. یک ماهی بود که سنگین بود، حال خودش هم خوب نبود، از چند وقت پیش که پریود نشده بود نگران بود، توی این اوضاع نباید این اتفاق میوفتاد.
آخر سر یه روز رفته بود درمانگاه سرکوچه و با ترس درخواست آزمایش داده بود، امروز هم از ظهر مرخصی گرفته بود و زودتر اومده بود خانه، سر راه هم جواب آزمایش را گرفته بود.
امروز رو خونه مونده بود که به کارهای خونه برسه، در سایتها خوانده بود که موندن وسایل باعث میشه انرژی توی خونه به جریان نیوفته و این عدم جریان انرژی باعث تاثیر منفی روی افراد درون خانه میزاره.
پرده را آویزان کرد و کمی عقب رفت و پرده را مرتب کرد، به سراغ میوه ها رفت و بعد از آن تمیز کردن آشپزخانه. تمیز کردن کتابخانه او را به روزهای دور فرستاد، همان روزهایی که در بغل او می نشستند و کتاب می خواندند، قراری بود که اول ازدواج با هم گذاشته بودند، دیگر هیچ وقت تنهایی کتاب نخوانند، اما کتابی که باهم شروع کرده بودند خاک گرفته بود.

***

اتاق تمیز بود، بوی غذا در خانه پیچیده، پاکت همچنان در بسته روی میز بود و زن با لباسی زیبا و پشت میز غرق در افکارش بود که صدای تلفن او را به خود آورد.
-سلام بفرمایید
=سلام، من امشب دیر میام، یه مسافر کنه خورده به پستم نمیدونم چی کار کنم، تموم جونم بو سیگار گرفته از ظهر تاحالا داریم تو خیابون ها میچرخیم، تو شامت رو بخور و بخواب.
-باشه، مراقب خودت باش، فعلا
=تو هم همین طور، من برم به بهانه بنزین اومدم زنگ زدم بهت. خداحافظ
زن تلفن را قطع کرد و مجدد در افکار خود غرق شد افکاری دور دست و شیرین، بوی نرگس مشامش را پر کرد...

***

فردا صبح در بخش کوچکی از صفحه ۱۳ روزنامه خبری اینچنین چاپ شد:

معاون مرکز مدیریت حوادث و فوریت‌های پزشکی استان می‌گوید یک منزل در نخستین ساعات صبح دچار آتش‌سوزی شد که در این حادثه یک نفر در آتش‌ سوخت و چند نفر از همسایگان دچار گازگرفتگی شدند. ایشان افزودند گفت: «نخستین ساعات صبح جمعه خبری مبنی بر آتش‌سوزی یک منزل به این مرکز گزارش شد که تیم امدادرسانی اورژانس ۱۱۵ به سرعت برای امدادرسانی به حادثه‌دیدگان در محل حادثه حاضر شد.». او اضافه کرد: «حادثه‌دیدگان پس از انجام اقدامات درمانی اولیه برای درمان با پنج آمبولانس مرکز مدیریت حوادث و فوریت‌های پزشکی به بیمارستان منتقل شدند.» بنا بر گزارشات اولیه علت آتش سوزی بی احتیاطی در استفاده از گاز آشپزخانه بوده و میزان جراحات وارده به مصدوم منجر به مرگ او و نوزاد درون شکم او شده بود.

  • باد سرکش

ساعت از ۴ گذشته بود... با عجله کیف و موبایلش را از روی میز برداشت و از شرکت بیرون آمد. دو خیابان را دوید تا به ماشین پارک شده اش برسد. کیفش را که باز کرد فهمید دسته کلیدش را در شرکت جا گذاشته. برای برگشتن خیلی دیر شده بود. به اولین ماشین گذری گفت: دربست، فرودگاه و سوار شد... 
ماشین به حرکت درآمد، نفس راحتی کشید و چشمانش را بست...

***

فضای ماشین به طرز وسوسه انگیزی عجیب بود، ماشین تاکسی نبود حتی مسافر کش شخصی هم نبود، آهنگ ماشین هم آهنگ های معمول تاکسی و مسافرکش شخصی نبود، بوی ماشین هم همینطور، حتی بوی سیگار راننده...
با وسوسه بازکردن چشمانش مقابله کرد، آهنگ ماشین فرانسوی بود و برایش خاطره ای را زنده میکرد، خاطره ای که همزمان شیرین و تلخ، خوب بود و زجرآور...

***

بغلش خوابیده، طوری خودش رو جمع کرده بود که گمان میکردی بچه ای از هیولای زیر تخت می ترسد، تمام شب نگاهش میکرد، تک تک خطوط چهره اش را به خاطر سپرده بود، آرام برخواست و شلوارکش را پوشید و به سمت حمام حرکت کرد.
از حمام که بیرون امد، با حوله حمام همانطور روی صندلی پشت کامپیوتر نشست، نگاهش کرد، آرام بود ولی چشمانش باز و داشت نگاهش میکرد، دنبال البومی از سلکشن های خودش گشت، البوم را پیدا کرد و فرمان پخش را به KM داد، و ریپرت شروع کرد به خواندن

Je ne compte plus les nuits passées
A n'espérer que toi

آهنگ که شروع شد، او برخواست و بر اغوشش نشست، مانند کودکی دست برگردنش انداخت، کم کم احساس کرد شانه هاش دوباره خیس شدند. تنها کاری که می توانست بکند این بود که به اغوش بکشدش. نفهمید که چه مدت گذشت اما وقتی متوجه شد که نانا داشت می خواند

Gracias a la vida que me ha dado tanto
Me ha dado la risa y me ha dado el llanto
Asi yo distingo dicha de quebranto
Los dos materiales que forman mi canto

و دیگر گریه او بند آمده بود و ارام گرفته بود.
ارام او را در اغوش گرفت و بلند کرد و برتخت گذاشت، بوسید و بوسید...

***

چشمانش را گشود، فضای ماشین بسیار آشنا بود، و خولیو داشت در گوشهای زمزمه میکرد

Then you can say that you are my love too

راننده پشت فرمان نبود، کجا بودند؟ اینجا تا فرودگاه بسیار راه بود. روی پلی بودند، مردی آنطرف نرده ها رو به برج نیمه ساز میلاد ایستاده است. احتمالا راننده باید باشد، تکانی خورد که راننده را صدا کند، اما...

سیگاری اتش زده و به طرز خطرناکی در حال کشیدن سیگار است، اگر سیگار باشد. به خود گفت، با این همه عجله ای که دارم اینم شانس من، باید راننده ام دیوانه ای باشد که اصلا یادش نیاید مسافری دارد که باید به فرودگاه برساند.
پیرزنی مسن به آرامی نزدیک مرد می شود، صحبت میکنند و پیرزن هم سیگاری میگیراند...
خسته است، بار سالیان را بر دوش کشیده، چشمانش را می بندد...

***

چشمانش را گشود، رسیده بودند، کرایه را حساب کرد و به سمت گیت فرودگاه به راه افتاد.
ورودی شلوغ بود چند نفر را شناخت که منتظر بودند، دور از همه به ستونی تیکه داد و نگاه کرد، کسی فکر نمیکرد او نیز بیاید برای همین کسی منتظر او نبود. کم کم چند نفر دیگر هم رسیدند، و بلندگوی فرودگاه فرود هواپیما از مبدا اسپانیا را اعلام کرد، جماعت آشنا یه جنبش در امدند، چند نفر به سمت گیت خروجی راه افتادند، یکی از آنها کارتی نشان مامور دم گیت داد و همراه دو نفر دیگر وارد شدند، باز هم یکی از امکاناتی که برای از ما بهتران فراهم بود.
بیش از نیم ساعت بود که هواپیما نشسته بود و مسافران کم کم چمدان به دست در استانه گیت در آغوش استقبال کنندگانشان قرار میگرفتند. سالن شلوغ شده بود و از جایی که قرار گرفته بود سخت می شد گروه استقبال کننده را دید.
ناگهان انگار چیزی در رگهایش دویده باشد، ضریان قلبش زیاد شد، به گیت نگاهی انداخت، همانجا بود همان خطوط خاص چهره. کنارش فردی دیگر و پشت سرش آن سه نفر از گروه استقبال کننده از ما بهتران به همراه چمدان ها.
قدمی به سمت گیت برداشت، برق چیزی جلوی حرکتش را گرفت. چشمانش را بست، موبایلش را در آورد، تنها sms سیمکارتش را پیدا کرد. گزینه Replay و در جوابش نوشت، خداحافظ و ارسال، می دانست که هیچوقت این sms به مقصد نخواهد رسید، همچون خود او که دیگر مقصدی ندارد، برگشت اولین قدم بعد از درب خروج سیگارش را بیرون اورد و روشن کرد، لبانش شیرین شد، کامی عمیق گرفت به سمت صدای موسیقی در آن هیاهو حرکت کرد

گل را به آن گویی
کز عشق معطل شد
آن گل که فقط گل بود
در حادثه معطل شد

در ماشین که نشست، فرهاد بود که می خواند:

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس من ئه!....

راننده نشست و خندان رو به او کرد و پرسید کجا برم.
و او گفت، فقط برو مهم نیست دیگر کجا و پکی دیگر به سیگار...

  • باد سرکش