باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

داستان چهارم: نامه

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۵۰ ب.ظ

اون روز کذایی همهمه باران و باد بود.
چتر وارونه شد من هم ولش کردم،باد بردش.دستم نرسید بگیرمش یکهو برعکس شد!یک چیزی بین گریه و خنده بودم.نمیدانستم دنبال چتر بدوم و پس اش بگیرم یا دستم به روسری خیس لَش شده روی سرم باشد که باد داشت گره ی آنرا هم از سرم باز میکرد و با خودش میبرد و یا به فکر چند متر جلوتر که به چهارراه میرسید و گشت همیشه در آنجا در انتظار بود و یا به فکر تو که زیر باران به انتظارم ایستاده بودی و یا به فکر شلوار سفیدم که باران باعث شود لکه ای بر روی آن نمایان شود.
ناگهان در هجمه باد و باران و فکر دستی چتر را از یک طرف گرفت و بست و دستی دیگر چتری را پناه من قرار داد.
چتر را سریع از او گرفتم و بی توجه تشکری از او کردم همزمان روسری سرم را مرتب کردم و می خواستم بدوم که ناگهان دستی بازویم را گرفت. فشار دستش آشنا بود، زیادی آشنا.ناگهان پرت شدم به گذشته ای نه چندان دور ولی گذشته ای که نمیخواستمش.
ناگهان زمان متوقف شد، می توانستم تک تک دانه های باران را ببینم. دوست داشتم که او نبود. ارزو کردم که او نباشد. اما همان بود. همانی که بدون کمترین خبر رفته بود و غیب شده بود. بطوری که انگار همچین آدمی اصلا وجود نداشت. پرت شدم در میان خاطرات شبهای تاریک زمستان که ساعت ها چشم به درب خانه اش توی ماشین انتظار میکشدم. یاد اون سرباز نیروانتظامی که دیگر آشنا شده بود و می دانست که برای دزدی آنجا نیستم، آمده ام که آنچه دزدیده شده بود را پس بگیرم.
یاد اون پسربچه ای که وقتی دید از سرما مچاله شده ام شکلاتش را که حتما با اصرار فراوان توانسته بود به دست آورد به من داد.
یاد اون لیوان شیرکاکائوی گرمی که توی اون شب برفی از دست آن خانم مهربان گرفتم.
یاد اون شبی که همان سرباز نیروانتظامی آمد و مرا به خانه آن پیرمرد و پیرزن مهربان برد. همانهایی که از من مانند نوه شان مراقبت کردند. همانهایی که شانه هایشان و زانوهایشان مامن گریه های گاه و بیگاه من بود. یاد اون پرستار اتاق عمل که بارها در منزل آنها به زیر سرم می برد تا مجدد جانی در رگهایم جاری شود و مجدد ثانیه های انتظار را مرور کنم.
یاد تو که بعد ها فهمیدم نوه آن پیرمرد و پیرزن بودی. بعدها فهمیدم شبها که من خانه مادربزرگ و پدربزرگت بودم خیابانها و کافه های شهر را میگشتی.
یاد آن خبر فروش خانه که توسط وکیل که تو توسط خواهرت همان پرستار اتاق عمل مهربان به من رساندی.
یاد اون روزی که بعد از ماهها بعد از خبر که خودم را پیدا کرده بودم برای قدردانی اومدم به خانه همان پیرمرد و پیرزن و پارچه سیاه سردرد خانه و گریه های آن روز در آغوش تو که بعد ها فهمیدم والدینت را در زلزله از دست داده ای و با خواهرت پیش مادربزرگ و پدربزرگت زندگی میکنی.
یاد اون روز که مادربزرگت صدایم زد و کلید درب خانه اش را با جاکلیدیی که هنوز همراه دارمش.
یاد اون شبهایی که اون جاکلیدی را در دستانم میگرفتم و کتابهایی که برایم گرفته بودی بو میکردم و به خواب میرفتم.
یاد اون روزهایی که میومدم و تو نبودی و یواشکی میرفتم توی اتاقت و روی تختت دراز میکشیدم و بالشتت را بو میکشیدم.
یاد اون روزی که داشتم توی بالکن اتاقت سیگار می کشیدم و تو آمدی و من از ترست سیگار را در دستم مخفی کردم و تو آمدی و سیگار را از دستم گرفتی و پکی زدی و با لبخند به من برگرداندی.
یاد اون روزی که خواهرت داشت با فریاد ازت میخواست آنچه در دلت است را به من بگویی و تو نیز با فریاد میگفتی که من مهمانم و این کار خیانت در مهمان و رسوم مهمان داریست و من گوش میدادم و لذت می بردم و البته هیچ گاه نفهمیدی که من می دانستم که تو نیز مرا دوست میداری، و من نفهمیدم که تو مرا دوست تر میداری.
یاد اون روز بارونی توی سعد آباد که مجبورت کردم بیای و راجع به پایان نامه ام صحبت کنی و آمدی و زیر باران وسط صحبت هایت بی مقدمه بوسیدمت و برق چشمانت و گم شدن رشته کلامت که تنها گفتی «این چکیده پایان نامه، پس مقدمه اش چی» و این شد راز بین من و تو و علت خنده های تو وقتی که جلوی مادربزرگت و خواهرت و حتی دوستانت که به تو میگفتم، «پس فصل سوم پایان نامه چی» و خنده های من در مقابل سوالهای ساده خواهرت.
همه اینها تنها لحظه ای زمان برد ولی در ذهنم برای همیشه در کنار خاطره اون روز که در آغوشت گریه کردم و از هر آفریننده ای که آفریننده است، خواستم که تو را از من نگیرد و نگذارد این خوشی تمام شود؛ ثبت شد، برای همیشه در خوابهایم ماندگار شدند.
داشتم از آن روز بارونی میگفتم.آن روز بارونی که قرار بود تو را ببینم و یک ساعت دیر رسیدم و تو همچنان منتظر من بودی.
همان روز بارونی که چند هفته قبلش نامه قبولی پذیرش دانشگاهی در خارج برای من آمده بود و همان پذیرشی که تو به جای من درخواست داده بودی.
همان روز بارونی که من آمدم به تو بگویم که نمیخواهم بروم و نمیخواهم از تو جدا شوم ولی تو راضیم کردی که بروم گفتی که نمیروی که دیگر برنگردی و در مقابل منطق تو مثل همیشه کم آوردم و قبول کردم که برم و بشوم یک جزیره ای وسط دریای بیکران غربت.
همان روزی که بعد از مدتها دوباره او را دیدم و نتوانستم بکوبم توی گوش او.
اصلا چرا قبول کردم نمی دانم! مگر چیزی کم داشتم؟ از خانواده که سالیان بود برید بودم برای تحصیل آمده بودم و ماندگار شده بودم. در اینجا هم تو رو داشتم، خواهرت بود و مادر بزرگت. تو قرار بود بری سربازی و من هم می توانستم در انتظارت بمانم. مگر قرار بود که بروی و دیگر برنگردی؟
تو رفتی و بعدش من هم رفتم.
تو برگشتی و من برنگشتم.
تو هنوز همان تو بودی ولی من دیگر من نشدم. با اینکه اینجا هم درستم تمام شد ولی نتوانستم برگردم. حتی وقتی که با تاخیر خبردار شدم تو را گرفتند. حتی وقتی که فهمیدم مادربزرگ هم برای همیشه به دیدار پدربزرگ رفته، حتی وقتی که تو را آزاد کردند.
نتوانستم برگردم چون نتونسته بودم به قولی که به تو داده بودم و بر عهد خودم پایبند باشم.
نتوانستم برگردم چون نمی توانستم به چشمان تو نگاه کنم.
ولی آخر سر آمدم، امدم به امید آنکه شاید دوباره بتوانم تو را پیدا کنم و دوباره شاید ارامشی را که گم کرده بودم پیدا کنم.
آمده بودم نه برای اینکه پایان نامه ای را کامل کنی، آمده بودم که خودم را کامل کنی.
تو هم آمده بودی.
دیدمت دم ستون ایستاده بودی.
باز هم تو زودتر مرا دیدی و فهمیدی که به قولم پایبند نبودم و وفا نکردم. نمیدونم او را دیدی و یا انگشتر دستم را دیدی.
با اینکه می دانستی، می دانم که می دانستی، تو همه چیز را می دانی ولی هنوز برایت شهود شرط اثبات است. گفته بودی برای مردم در شرق بینش و شهود مهم تر است و در غرب عقل و حس و تکنولوژی. اون زمان به این جمله ات خندیدم ولی اکنون با تمام وجود می توانم لمس کنم.
توی این نامه میخواستم خیلی چیزها بهت بگم ولی نتونستم، این نامه را ننوشتم که برایت این سالها را توجیه کنم، خودم را توجیه کنم و حتی بگویم که بر من چه گذشت. تنها چیزی که توی این نامه بهت گفتم این بود که هیچ وقت چیزی یادم نرفته و هنوز یادم است، هنوز همه چیزها یادم است. فقط این همه را نوشتم که بگویم اکنون من لیاقت تو را نداشتم. اگر خواستی( که اگر نخواهی هیچ خرده ای به تو نیست) می دانم که می توانی خودت پیدایم کنی، همانطور که فهمیدی داریم میایم.
امیدوارم که بهتر از من نسیبت شود.
با آرزوی دیدار.

***

دختر نگارش نامه را به پایان برد، نامه را نگاه کرد، نفس به عمیقی آه کشید. و نامه را بوسید و درون پاکت گذاشت. از قبل آدرس گیرنده را نوشته بود. دوباره نگاهش کرد که مطمئن شود همه چیز درست است، درب پاکت را بست، و نامه را در کیفش گذاشت که در اولین خروجش از هتل آن را به پست تحویل دهد.
دیشب سپرده بود که روزنامه های صبح را برایش بیاورند دلش حتی برای روزنامه های کاغذی که به فارسی چیزی در انها نوشته شده باشد هم تنگ شده بود. روزنامه را از کنار صبحانه برداشت و تک تک صفحات آن را به جای خواندن بلعید. حتی از بخش حوادث و آگهی های ترحیم هم نگذشت. یادش می آمد که همیشه پسر به او میگفت حوادث و آگهی های ترحیم روزنامه ها مانند خزه در آبدان می ماند. و به قول فریدون مشیری آب حوض را به خاکشیر نشسته بدل میکند.
اما آرزویش حوض به خاکشیر نشسته بود. روزنامه را ورق زد، هنوز هم صفحات حوادث اخبار معمولی را گزارش می کردند.
ماجراهای اسید پاشی، بی احتیاطی زن حامله منجر به آتش سوزی در یک منزل مسکونی. دستگیری چند کیف قاپ، تصادف منجر به مرگ یک راننده مسافرکش و مرگ یک کودک کار در اثر آن.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی