باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «باد :: نسیم عشق» ثبت شده است

صد شور نهان با ما،تاب و تب جان با ما
در این سر بی سامان،غمهای جهان با ما
درد اونجایی توی دل آدم رخته میکنه که یه جایی توقف میکنی، به عقب نگاه میکنی و بعد برمیگردی به جلو نگاه میکنی، می بینی که کوله باری از خاطره و داستان اون پشت سر هستش و یک سری داستان جدید پیش رو.
سعی میکنی داستان های جدید رو خودت شروع به نوشتن بکنی ولی می بینی که حتی قلم هم مال خودت نیست و مهره جلوی رخ در این بازی شطرنجی که حتی رخ هم پشت سرت نیست ولی همه از تو انتظار دارند که شاه رو کیش کنی و پیروز میدان باشی.

ناپلئون میگه، در دوران صلح به سربازانت خدمت کن تا در دوران جنگ به تو خدمت کنند.
یه روزی یک جایی تصمیم میگیری که قاعده بازی رو بهم بزنی و خودت بازی رو اونطوری که دوست داری انجام بدی. شروع میکنی شمشیرت رو تیز میکنی، میخوای حرکت کنی به پشتوانه دوستانت، خانواده ات و همه اون افرادی که در دوران صلح کنارت بودن و بهشون خدمت کردی، ولی وقتی که شمشیر تیز شده ات رو نشونشون میدی، همه از اطرافت پراکنده میشن، اونایی هم که موندند تعهدات دوران صلحشون رو بهت یادآوری میکنند و میگند در صورتی که به اون تعهدات در دوران جنگ و پسا جنگ پایبند باشی کنارت هستند وگرنه...

این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظه ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان
هرسوی شمع و مشعله هرسوی بانگ و مشغله
کامشب جهانِ حامله زاید جهان جاودان
شبی تصمیمت رو میگیری، میگی که فقط، فقط، فقط یه نفر باید باشه بقیه مهم نیست اون باشه میرم جلو، همچون آلکیدس برای خوشایند هرا به هراکلس تغییر میکند، خود را آماده تغییر میکنی. میری که صحبتت رو شروع کنی، میری که شروع کنی به شمشیر زدن و شمشیر خوردن، میری چون کاوه به جنگ ضحاک، چون زیگموند به جنگ فافنیر و چون اودیسه به جنگ تراوآ، اما...
درمقابلت خوان های ائوروستئوس که به کمک هرا تعریف شده است را میبینی و همچون ادیسه سرگردان می شوی بدون راهنما، بدون کمک و بدون کشتی...
پس خشم من زآن سر بُود وز عالم دیگر بُود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
درگوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

و اینطوری میشه که همه چیز در لحظه فرو میریزه. طوری که هیچ کاری از دستت بر نمیاد و همون سرباز جلوی رخ هم بدون اینکه حرکتی بتونه بکنه، از صفحه شطرنج بیرون انداخته میشه. و بعد از اون زمزمه میکنی زیر لب :
پیوسته آرزو کنمت…
بلکه آرزو، از شرمِ ناتوانیه خود، جان به سر شود!

  • باد سرکش
زمان می گذرد کند و آرام همچون موجودی که در باتلاق گیر کرده باشد، جان میکند و ولی میگذرد و بر روحی زخم خورده و درهم پیچیده زخم وارد میکند و یادت همچون پرخاشی فروخورده روح زخمی را در خود می آراید به همچون درخششی سمج از قعر نواومدی در گاوگم شبانگاهان سرد روزگار، و حسی کنه اما نو می آفریند از آن نوع که دخترکان تازه به بلوغ رسیده دارند و بهار مست میکند و زبانه میکشد عشق و پندار عشق پندار عاشق شدن و پندار معشوق بودن و پندار بوند تو و پندار بودن برای تو...
  • باد سرکش
عشق محصول ترس از تنها ماندن نیست
عشق فرزند اضطراب نیست
عشق آویختن بارانی به نخستین میخی که به آن دستمان می رسد نیست
عشق فقط در رختخواب به وجود نمی آید
عشق برای به بند کشیدن نیست
عشق اگرچه از بطن شوریدگی می روید اما مثل عدد قانون پذیر است و باقی.
عشق اگر چه قانون پذیر است اما قانونش قانون زندگیست و قانون زندگی را باید زندگی کرد نمی توان یاد گرفت...
عشق مانند عدد است، خودش وجود دارد اما نمی توانی لمسش کنی خودش به خودی خود غیر قابل درک است، باید با کمک چیزی، کسی آن را درک کنی و اولین شرط آن این است که آن چیز یا کس را بازیچه قرارش ندهی...
  • باد سرکش
سخن از عشق بسیار گفته اند و می گویند، سخن من نیز یکی از این هزاران سخن در این مقال که
حتی گوشه ای از آن را نیز این هزاران بیان نمیکند...
عشق دریایی است بی نهایت وسیع و عمیق که هرکس به قدر خود از این دریا کاسه ای بر می دارد و
بر کنارش می نشیند. رسیدن به دریا خود مسئله ای است سخت و از آن سختتر ماندن در کنار آن
است و حفظ کاسه در جریانهای دریا.
هنگامی که کاسه ای از آب برگرفتی و لبی با آن تر کردی، دریا در تو جاری می شود، البته بی نهایت
عظیم را در جایی کوچک محدود نتوان کرد و چون بینهایت حد نمی پذیرد، خود جزئی از بینهایت می
شوی در حد ادراک خود و در حد خود از مظروف پر خواهی شد.
اما گفتم سختتر از رسیدن و پرشدن و غرقه شدن، ماندن در کنار آن است. که حلق عشق در برابر
حفظ عشق مسئله ای نیست و عاشق شدن را حرفه بچه ها نماید در مقابل هنر عاشق ماندن، مهم
شکوه عشق است و دوام آن. عشق از وقتی که کاسه بر آب زدی، همان کاسه سفالین است که
سفالگری آن را با خاکستر وجود عاشق و اشک دیده او آفریده باشد و با شعله هجران عاشق آن را
پخته باشد. کاسه ای که زمان به آن اعتبار می بخشد حتی به بند خورده اش، که هر بند جای
شکستی است بر دل عاشق،.
عشق خاطره نیست، عشق جاریست در زمان حال و وصل مرگ عشق در رکاب دارد که اگر اینگونه بود
و عاشق شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و آنگاه برایت هیچ اهمیتی
نداشت؛ این نامش عشق نیست، که اوج شهوت است و تن خواهی صرف و جنون تخلیه. و اگر عاشق
شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و بند زدی(هر بندی) این شهوت
قدرت است و نه قدرت عشق که تو را به او رسانیده است.
فرقی بین درای عشق مجنون و فرهاد و حلاج و بویزید و جنید و شبلی نیست، چرا که عشق یکیست
و بینهایت است و بی حد، و هیچ بی حدی را نمیتوان حد نهاد مگر آنکه او را محدود کنی...
هنگامه وصل خسرو به شیرین همان هنگامه ای است که حلاج فریاد ان الحق سر داد...
نوای قدرت بخش به حلاج بر بالای دار همان نوای توان بخش به فرهاد است در هنگام کندن کوه...
و همه اینها در ظاهر دوتاست و در باطن یکی، باطنی که هیچگاه کهنه و بدون مصرف نمی شود...
  • باد سرکش
در پست قبل گفتم که عشق جمع اضداد است و تناقض، در این پست به چند تناقض آن می پردازم:
اول تناقض آن میان وجود و عدم وجود است در ذات آفرینش و عدم است در مقام رفع محدودیت که عاشق برای رسیدن به آن باید از وجود محدود خود عدم شود تا به عشق حقیقی برسد. که شرط کمال عاشقی عدم شدن است که معادل فناست در منزل هفتم از هفت شهر عشق عطار. مولانا می گوید:" گفت اصلش مردن است و نیستی است".
دوم تناقض آن در عمل است و مشکلات آن؛ گاه سخن عشق می رود ولی هنوز پای عمل در کار نیست آنجا که حافظ می گوید "آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" و گاه "عشق از اول سرکش و خونی بود/ تاگریزد هرکه بیرونی بود."
تناقض دیگر آن وصف الحال معشوق هم در دوزخ است و هم در بهشت؛ که دوزخ آن را دوزخ آگاهی و احساس سنگینی بار نام برده اند. از طرفی عرفا گویند که سوز و اشتیاق وصال معشوق بر آتش همه رنجها غلبه می کند."غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد".

گواه رهرو آن باشد که سردش بینی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

و دیگر تمام صبر است در راه رسیدن به معشوق و تمام بی صبری ست در فراق معشوق.
کور می کند عاشق را که جز معشوق نبیند و نور دیده عاشق است ز قاف تا قاف.
زندان است و اسارت و بوستان است و آزادی.
عشق دانش است و درایت و خردمندی راه است و از طرفی بی خبری و جنون و حیرت جمال معشوق.
و مهم تر از همه تمام ادب است و رعایت و به دنبال رضابت معشوق در عیق داشتن اختیار به عصیان و نافرمانی.
عشق، هر چهار آروزی دیرین بشر است؛
کیماست؛ چرا که مس خودپرستی و هستی را به طلای حق جویی و فنا تبدیل می کند.
نوشداروست؛ زیرا که همه درها از هوای دل ناشی می شود و عشق هزاران آروز و هوای دل را تبدیل به یک ساقی و خمّار می کند.
مهر گیاه  است؛

دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد.

اکسیر جوانی و آب حیات است؛

هرگز نمید آنکه دلش زنده شد به عشق
شب است بر جریده عالم دوام ما

و تمام اینها گوشه ای از حکایاتی است از نی که از عشق فریاد می زد؛ و برای جستن اسرار آن به گفته مولانا سینه ای خواهد شرحه شرحه و دیدگانی با دید جان و هوشی بیهوش،

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

نی حریف هر که از یاری برید
پردهایش پرده های ما درید

اما باز هم آخر خود نی به یاری بر می خیزد و در راه ماندگان را ناامید نمی کند، آنجا که مولانا از زبان نِی می گوید:

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم
هر کس از ظن خود شد یار من
وز دورن من نجست اسرار من

انتها نوشت:

گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد صحبت یک روزه ای
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید وسلام...
بادی از جانب دوستان::
  1. دانلود موزیک «شب» با صدای «یاسین صفاتیان» در سایت «غزل پست مدرن»
  2. دانلود کتاب «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها» مجموعه اشعار «فاطمه اختصاری»
  3. فراخوانی برای عشق؛ انتشار مجموعه های الکترونیک منتخب آثار غزل پست مدرن
  • باد سرکش
از عشق سخن بسیار گفته اند و می گویند. این سخن هم به مانند یکی از این سخنان، که همگی حتی توان نشان دادن گوشه ای از آن را ندارند.
عشق دریایی ست بینهایت، وسیع و عمیقریال که هر کس به قدر وسعت خود از این دریا کاسه ای بر می دارد و به کناری می نشیند . رسدن به دیا خود مسئله ای دیگر است، سخت اما ممکن و سخت تر از آن ماندن در کنار آن و حفظ آن کاسه است.
هنگامی که کاسه ای از آب برگرفتی و لبی با آن تر کردی، دریا در تو جاری می شود. یک بینهایت عظیم را که در جایی کوچک محدود کرده ای. بینهایت عظیمی که حد نمی پذیرد، پس خود جزئی از این بینهایت عظیم می شوی و در حد ادراک خود ظرف را از مظروف پر می کنی.
درست است که رسیدن و نوشیدن جرعه اول سخت است اما سختتر غرقه شدن و ماندن است در کنار آن، آنگونه که خلق عشق در برابر حفظ عشق مسئله ای نیست و عاشق شدن را حرفه بچه ها نماید در برابر هنر عاشق ماندن. مهم شکوه عشق است و دوام آن. عشق از همان هنگام که کاسه بر آب زدی همان کاسه سفالین می شود که سفالگر دهر آن را با خاکستر وجود عاشق و اشک دیده او می آفریند و در شعله های هجران عاشق آن را جلا می دهد. کاسه ای که زمان به آن اعتبار می بخشد حتی به بند خورده اش.
عشق خاطره نیست، عشق جاری است در زمان حال و وصل مرگ عشق را در رکاب ندارد که این گونه اگر بود و عاشق شدی و رسیدی به آدمی که می بایست به او برسی، و برایت اهمیت نداشت، این نامش عشق نیست. که اوج شهوتش گویند و تن خواهی صرف و جنون تخلیه.
اگر عاظق شدی و رسیدی به آن آدمی که می بایست به او برسی، بند زدی (هر بندی) این شهوت قدرت است که به نام عشق خوانی اش، نه قدرت عشق که تو را به او رسانیده.
فرقی بین دریای عشق مجنون و  فرهاد و حلاج و بویزید و جنید و خسرو و شبلی نیست. چرا که عشق، عشق است و بینهایت و بی حد و هیچ چیز بی حد را حد نمی توان زد جز با ظرف وجود خود.
هنگامه وصل خسرو به شیرین همان هنگام است که حلاج را فریاد ان الحق بانگ داد.  این دو در ظاهر متفاوت است اما در باطن یکیست، باطنی که هیچ گاه کهنه نمی شود...
  • باد سرکش