عشق و دریای عشق
دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۴۵ ق.ظ
سخن از عشق بسیار گفته اند و می گویند، سخن من نیز یکی از این هزاران سخن در این مقال که
حتی گوشه ای از آن را نیز این هزاران بیان نمیکند...
عشق دریایی است بی نهایت وسیع و عمیق که هرکس به قدر خود از این دریا کاسه ای بر می دارد و
بر کنارش می نشیند. رسیدن به دریا خود مسئله ای است سخت و از آن سختتر ماندن در کنار آن
است و حفظ کاسه در جریانهای دریا.
هنگامی که کاسه ای از آب برگرفتی و لبی با آن تر کردی، دریا در تو جاری می شود، البته بی نهایت
عظیم را در جایی کوچک محدود نتوان کرد و چون بینهایت حد نمی پذیرد، خود جزئی از بینهایت می
شوی در حد ادراک خود و در حد خود از مظروف پر خواهی شد.
اما گفتم سختتر از رسیدن و پرشدن و غرقه شدن، ماندن در کنار آن است. که حلق عشق در برابر
حفظ عشق مسئله ای نیست و عاشق شدن را حرفه بچه ها نماید در مقابل هنر عاشق ماندن، مهم
شکوه عشق است و دوام آن. عشق از وقتی که کاسه بر آب زدی، همان کاسه سفالین است که
سفالگری آن را با خاکستر وجود عاشق و اشک دیده او آفریده باشد و با شعله هجران عاشق آن را
پخته باشد. کاسه ای که زمان به آن اعتبار می بخشد حتی به بند خورده اش، که هر بند جای
شکستی است بر دل عاشق،.
عشق خاطره نیست، عشق جاریست در زمان حال و وصل مرگ عشق در رکاب دارد که اگر اینگونه بود
و عاشق شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و آنگاه برایت هیچ اهمیتی
نداشت؛ این نامش عشق نیست، که اوج شهوت است و تن خواهی صرف و جنون تخلیه. و اگر عاشق
شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و بند زدی(هر بندی) این شهوت
قدرت است و نه قدرت عشق که تو را به او رسانیده است.
فرقی بین درای عشق مجنون و فرهاد و حلاج و بویزید و جنید و شبلی نیست، چرا که عشق یکیست
و بینهایت است و بی حد، و هیچ بی حدی را نمیتوان حد نهاد مگر آنکه او را محدود کنی...
هنگامه وصل خسرو به شیرین همان هنگامه ای است که حلاج فریاد ان الحق سر داد...
نوای قدرت بخش به حلاج بر بالای دار همان نوای توان بخش به فرهاد است در هنگام کندن کوه...
و همه اینها در ظاهر دوتاست و در باطن یکی، باطنی که هیچگاه کهنه و بدون مصرف نمی شود...
حتی گوشه ای از آن را نیز این هزاران بیان نمیکند...
عشق دریایی است بی نهایت وسیع و عمیق که هرکس به قدر خود از این دریا کاسه ای بر می دارد و
بر کنارش می نشیند. رسیدن به دریا خود مسئله ای است سخت و از آن سختتر ماندن در کنار آن
است و حفظ کاسه در جریانهای دریا.
هنگامی که کاسه ای از آب برگرفتی و لبی با آن تر کردی، دریا در تو جاری می شود، البته بی نهایت
عظیم را در جایی کوچک محدود نتوان کرد و چون بینهایت حد نمی پذیرد، خود جزئی از بینهایت می
شوی در حد ادراک خود و در حد خود از مظروف پر خواهی شد.
اما گفتم سختتر از رسیدن و پرشدن و غرقه شدن، ماندن در کنار آن است. که حلق عشق در برابر
حفظ عشق مسئله ای نیست و عاشق شدن را حرفه بچه ها نماید در مقابل هنر عاشق ماندن، مهم
شکوه عشق است و دوام آن. عشق از وقتی که کاسه بر آب زدی، همان کاسه سفالین است که
سفالگری آن را با خاکستر وجود عاشق و اشک دیده او آفریده باشد و با شعله هجران عاشق آن را
پخته باشد. کاسه ای که زمان به آن اعتبار می بخشد حتی به بند خورده اش، که هر بند جای
شکستی است بر دل عاشق،.
عشق خاطره نیست، عشق جاریست در زمان حال و وصل مرگ عشق در رکاب دارد که اگر اینگونه بود
و عاشق شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و آنگاه برایت هیچ اهمیتی
نداشت؛ این نامش عشق نیست، که اوج شهوت است و تن خواهی صرف و جنون تخلیه. و اگر عاشق
شدی و رسیدی به آدمی که می باید و می خواهی به او برسی و بند زدی(هر بندی) این شهوت
قدرت است و نه قدرت عشق که تو را به او رسانیده است.
فرقی بین درای عشق مجنون و فرهاد و حلاج و بویزید و جنید و شبلی نیست، چرا که عشق یکیست
و بینهایت است و بی حد، و هیچ بی حدی را نمیتوان حد نهاد مگر آنکه او را محدود کنی...
هنگامه وصل خسرو به شیرین همان هنگامه ای است که حلاج فریاد ان الحق سر داد...
نوای قدرت بخش به حلاج بر بالای دار همان نوای توان بخش به فرهاد است در هنگام کندن کوه...
و همه اینها در ظاهر دوتاست و در باطن یکی، باطنی که هیچگاه کهنه و بدون مصرف نمی شود...
عشق این روزها محدود شده ، محدود به یک اغوش و هم اغوشی و محدود به کوچه ها و خیابان ها و محدود در دستان کودکان و بازیچه ی انان...
امروز دیگر کم می شود خواند و دید ، عشق واقعی را ...
عشقی که در وجود ادم و حوا زبانه کشید و به لیلی ها و مجنون ها رسید...
نیست یا کم است دوستم...