باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

درد

يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۳ ب.ظ

صد شور نهان با ما،تاب و تب جان با ما
در این سر بی سامان،غمهای جهان با ما
درد اونجایی توی دل آدم رخته میکنه که یه جایی توقف میکنی، به عقب نگاه میکنی و بعد برمیگردی به جلو نگاه میکنی، می بینی که کوله باری از خاطره و داستان اون پشت سر هستش و یک سری داستان جدید پیش رو.
سعی میکنی داستان های جدید رو خودت شروع به نوشتن بکنی ولی می بینی که حتی قلم هم مال خودت نیست و مهره جلوی رخ در این بازی شطرنجی که حتی رخ هم پشت سرت نیست ولی همه از تو انتظار دارند که شاه رو کیش کنی و پیروز میدان باشی.

ناپلئون میگه، در دوران صلح به سربازانت خدمت کن تا در دوران جنگ به تو خدمت کنند.
یه روزی یک جایی تصمیم میگیری که قاعده بازی رو بهم بزنی و خودت بازی رو اونطوری که دوست داری انجام بدی. شروع میکنی شمشیرت رو تیز میکنی، میخوای حرکت کنی به پشتوانه دوستانت، خانواده ات و همه اون افرادی که در دوران صلح کنارت بودن و بهشون خدمت کردی، ولی وقتی که شمشیر تیز شده ات رو نشونشون میدی، همه از اطرافت پراکنده میشن، اونایی هم که موندند تعهدات دوران صلحشون رو بهت یادآوری میکنند و میگند در صورتی که به اون تعهدات در دوران جنگ و پسا جنگ پایبند باشی کنارت هستند وگرنه...

این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظه ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان
هرسوی شمع و مشعله هرسوی بانگ و مشغله
کامشب جهانِ حامله زاید جهان جاودان
شبی تصمیمت رو میگیری، میگی که فقط، فقط، فقط یه نفر باید باشه بقیه مهم نیست اون باشه میرم جلو، همچون آلکیدس برای خوشایند هرا به هراکلس تغییر میکند، خود را آماده تغییر میکنی. میری که صحبتت رو شروع کنی، میری که شروع کنی به شمشیر زدن و شمشیر خوردن، میری چون کاوه به جنگ ضحاک، چون زیگموند به جنگ فافنیر و چون اودیسه به جنگ تراوآ، اما...
درمقابلت خوان های ائوروستئوس که به کمک هرا تعریف شده است را میبینی و همچون ادیسه سرگردان می شوی بدون راهنما، بدون کمک و بدون کشتی...
پس خشم من زآن سر بُود وز عالم دیگر بُود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
درگوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

و اینطوری میشه که همه چیز در لحظه فرو میریزه. طوری که هیچ کاری از دستت بر نمیاد و همون سرباز جلوی رخ هم بدون اینکه حرکتی بتونه بکنه، از صفحه شطرنج بیرون انداخته میشه. و بعد از اون زمزمه میکنی زیر لب :
پیوسته آرزو کنمت…
بلکه آرزو، از شرمِ ناتوانیه خود، جان به سر شود!

نظرات (۱)

سربازی که جنم جنگیدن نداره همون بهتر که بشه مجسمه خیمه شب بازی بقیه

پیوسته آرزو کنمت هم میشه یه راه فرار از عذاب وجدان و کم کاری خودش...
پاسخ:
سرباز میجنگه چون کاری بجز جنگ نداره ولی وقتی جنگش برای هیچ هستش وقتی پشتی نداره، جنگیدنش بجز حماقت معنای دیگری نداره. وقتی هیچ انتخابی نداره و راهی هم نداره باید راهی بسازه حتی اگر این راه از نظر بقیه فرار به نظر بیاد.
به نظر من فرار کردن همیشه نشانه جنم نداشتن نیست بلکه اومدن بیرون از جنگی که آینده ای جز مرگ در پیش رو نداره نشانه جنم هستش. 

معادله 2+2 را هر کاری بکنی و از هر راهی بری جز 4 نیست حالا با هر فرمول و الگوریتمی که بخواهی حلش کنی...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی