باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

نـِی و عشق

چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۰، ۰۱:۱۹ ق.ظ
در پست قبل گفتم که عشق جمع اضداد است و تناقض، در این پست به چند تناقض آن می پردازم:
اول تناقض آن میان وجود و عدم وجود است در ذات آفرینش و عدم است در مقام رفع محدودیت که عاشق برای رسیدن به آن باید از وجود محدود خود عدم شود تا به عشق حقیقی برسد. که شرط کمال عاشقی عدم شدن است که معادل فناست در منزل هفتم از هفت شهر عشق عطار. مولانا می گوید:" گفت اصلش مردن است و نیستی است".
دوم تناقض آن در عمل است و مشکلات آن؛ گاه سخن عشق می رود ولی هنوز پای عمل در کار نیست آنجا که حافظ می گوید "آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" و گاه "عشق از اول سرکش و خونی بود/ تاگریزد هرکه بیرونی بود."
تناقض دیگر آن وصف الحال معشوق هم در دوزخ است و هم در بهشت؛ که دوزخ آن را دوزخ آگاهی و احساس سنگینی بار نام برده اند. از طرفی عرفا گویند که سوز و اشتیاق وصال معشوق بر آتش همه رنجها غلبه می کند."غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد".

گواه رهرو آن باشد که سردش بینی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

و دیگر تمام صبر است در راه رسیدن به معشوق و تمام بی صبری ست در فراق معشوق.
کور می کند عاشق را که جز معشوق نبیند و نور دیده عاشق است ز قاف تا قاف.
زندان است و اسارت و بوستان است و آزادی.
عشق دانش است و درایت و خردمندی راه است و از طرفی بی خبری و جنون و حیرت جمال معشوق.
و مهم تر از همه تمام ادب است و رعایت و به دنبال رضابت معشوق در عیق داشتن اختیار به عصیان و نافرمانی.
عشق، هر چهار آروزی دیرین بشر است؛
کیماست؛ چرا که مس خودپرستی و هستی را به طلای حق جویی و فنا تبدیل می کند.
نوشداروست؛ زیرا که همه درها از هوای دل ناشی می شود و عشق هزاران آروز و هوای دل را تبدیل به یک ساقی و خمّار می کند.
مهر گیاه  است؛

دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد.

اکسیر جوانی و آب حیات است؛

هرگز نمید آنکه دلش زنده شد به عشق
شب است بر جریده عالم دوام ما

و تمام اینها گوشه ای از حکایاتی است از نی که از عشق فریاد می زد؛ و برای جستن اسرار آن به گفته مولانا سینه ای خواهد شرحه شرحه و دیدگانی با دید جان و هوشی بیهوش،

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

نی حریف هر که از یاری برید
پردهایش پرده های ما درید

اما باز هم آخر خود نی به یاری بر می خیزد و در راه ماندگان را ناامید نمی کند، آنجا که مولانا از زبان نِی می گوید:

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم
هر کس از ظن خود شد یار من
وز دورن من نجست اسرار من

انتها نوشت:

گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد صحبت یک روزه ای
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید وسلام...
بادی از جانب دوستان::
  1. دانلود موزیک «شب» با صدای «یاسین صفاتیان» در سایت «غزل پست مدرن»
  2. دانلود کتاب «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها» مجموعه اشعار «فاطمه اختصاری»
  3. فراخوانی برای عشق؛ انتشار مجموعه های الکترونیک منتخب آثار غزل پست مدرن

نظرات (۸)

درود بسیار رفیق...
این همه زیبایی، استعارات و ابیات حضرت مولاناواقعا حرفی را برای منِ الکن نمی گذارد...
سپاس از این پست خوبتان...
درود بسیار رفیق...
این همه زیبایی، استعارات و ابیات حضرت مولاناواقعا حرفی را برای منِ الکن نمی گذارد...
سپاس از این پست خوبتان...
در نباید حال پخته هیچ خام...
ولی حال خام رو هم پخته نمی فهمه
در نباید حال پخته هیچ خام...
ولی حال خام رو هم پخته نمی فهمه
@یاس وحشی,
ورود فراوان...
نظر لطف و نشانه بزرگواری شماست...
@یاس وحشی,
ورود فراوان...
نظر لطف و نشانه بزرگواری شماست...
@حوا,
سلام
حال خام را پخته به یاد نمی آورد، وگرنه...
@حوا,
سلام
حال خام را پخته به یاد نمی آورد، وگرنه...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی