باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

داستان سوم: گل‌های سرخ

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۶ ق.ظ

هوا گرگ و میش بود که از بیمارستان خارج شد و به سمت جنوب پیچید
بیحوصله کیفش را بر دوش انداخت سیگاری بر لب گذاشت و عینک آفتابی سبر خود برچشم گذاشت تا سرخی چشمانش معلوم نشود.
بی هدف راه می رفت و نمی دانست به کدامین سو برود. شب رسیده بود و هنوز عینک به چشم داشت. حرفهای مردم برایش دیگر اهمیت نداشت.
خود را سر تقاطع دو خیابون دید، نمیدانست کجاست، مهم هم نبود، دیگر چیزی اهمیت نداشت.
از روی عادت به گوشی اش نگاه کرد، ۲۴ میسکال و ۸ تا پیامک جدید داشت، برایش مهم نبود می دانست از اویی که باید باشد نیست.
توجهش به کودک نشسته روی نیمکت آنطرف و گلهای کنارش جلب شد.
پاهای کوچک خسته اش را انگار به امید آنکه درد از داخل آن ها بیرون بریزد، یا شاید به تلافی همه ی بازی های نکرده اش، پیوسته تکان می داد. سرش از آن همه هیاهوی از صبح روی هم تلنبار شده گیج می رفت. دست هایش را جلوی دهانش گرفت و توی مشت های بسته اش ها کرد. نگاه سرگردانش، بی تفاوت از عابرین پیاده گذشت و روی عددهای شمارشگر چراغ سر چهار راه متوقف ماند. ده ثانیه ی آخر را زیر لب شمرد و وقتی عدد صفر را دید، دسته ی گل ها را برداشت، از روی نیمکت بلند شد و به سمت خیابان شلوغ رفت.
برروی نمیکت روبروی خودش یله داد و همانطور عینک به چشم مسیر حرکت کودک را دنبال کرد.
کودک از ماشینی به سمت ماشین دیگر در حرکت بود و گاهی از شیشه پایین آمده ماشینی با او صحبتی می شد و گاهی گلی از دسته های گل کودک کم میشد.

***

مرد پشت چراغ چهارراه با دیدن کودک گل فروش به این فکر افتاد که خیلی وقت است در گلدان روی میز گلی قرار نگرفته بود.
در حقیقت صلا یادش نمیامد آخرین گلی که گرفته بود چی بود و به چه مناسب بود. زن خیلی وقت بود که اخلاقش تغییر کرده بود، و این مرد را نگران میکرد.
توی شرکت باید جای سه نفر کار میکرد، ۵ ماه حقوق معوقه، مسافر کشی دم فرودگاه و جنگ اعصاب با رانندگان تاکسی، اتجام کارهای پروژه ای توی خونه و روزهای تعطیل همه اینها باعث شده بود مرد دیگر توانی برای توجه به زن نداشته باشد و این خودش را نیز ناراحت میکرد و حق را به زن میداد ولی چاره ای بجز این نداشت.
توی این رکود اقصادی و بسته شدن شرکتهای کوچک و بزرگ همین سرکار بدون خودش نعمتی محسوب میشد.
امشب به خودش قول داده بود که اولین مسافر را که رساند به سمت خانه برود و بقیه شب را با زن به سر کند. اما ظاهرا این مسافر از آن مسافرهایی است که حالا حالا خیال پیاده شدن نداشت.
شیشه را پایین داد و کودک را صدا کرد و چند شاخه گلی از او خرید و بر روی داشبرد ماشین گذاشت.

***

شب به نیمه نزدیک می شد و هنوز دسته گل در دستان کودک بود و نگاه نگران و خسته کودک ثانیه ها را میشمارد. ماشینی به چهارراه نزدیک میشد و کودک خود را با آخرین رمق بر جای مانده از روی نیمکت کند و به سمت تقاطع حرکت کرد.

***

چهارراه خلوت بود مرد مسافر آخر سر رضایت داده بود که مقصدی معلوم کند، مرد راننده نفسی کشید و به گلهای نرگس روی صندلی بغل دستش نگاه کرد عجله داشت که خود را به خانه و کنار زن برساند که ناگهان چیزی را جلوی ماشین دید.

***

پراید سفید با سرعت به تقاطع نزدیک میشد
ناگهان صدای شدید جیغ لاستیک ماشین
به هوا برخواستن گلهای تقریبا پلاسیده
صدای بعد برخورد ماشین با تیر بتنی
مخلوط شدن گلهای پرپر شده با خون و خرده شیشه
و در سکوت شب تنها صدای چرخش چرخ های ماشین و شرشر ریزش آب و بنزین
و ناگهان انفجاری که شب را به مانند صبح روشن کرده بود...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی