باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

داستان اول: موسیقی خاطره

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۰ ب.ظ

ساعت از ۴ گذشته بود... با عجله کیف و موبایلش را از روی میز برداشت و از شرکت بیرون آمد. دو خیابان را دوید تا به ماشین پارک شده اش برسد. کیفش را که باز کرد فهمید دسته کلیدش را در شرکت جا گذاشته. برای برگشتن خیلی دیر شده بود. به اولین ماشین گذری گفت: دربست، فرودگاه و سوار شد... 
ماشین به حرکت درآمد، نفس راحتی کشید و چشمانش را بست...

***

فضای ماشین به طرز وسوسه انگیزی عجیب بود، ماشین تاکسی نبود حتی مسافر کش شخصی هم نبود، آهنگ ماشین هم آهنگ های معمول تاکسی و مسافرکش شخصی نبود، بوی ماشین هم همینطور، حتی بوی سیگار راننده...
با وسوسه بازکردن چشمانش مقابله کرد، آهنگ ماشین فرانسوی بود و برایش خاطره ای را زنده میکرد، خاطره ای که همزمان شیرین و تلخ، خوب بود و زجرآور...

***

بغلش خوابیده، طوری خودش رو جمع کرده بود که گمان میکردی بچه ای از هیولای زیر تخت می ترسد، تمام شب نگاهش میکرد، تک تک خطوط چهره اش را به خاطر سپرده بود، آرام برخواست و شلوارکش را پوشید و به سمت حمام حرکت کرد.
از حمام که بیرون امد، با حوله حمام همانطور روی صندلی پشت کامپیوتر نشست، نگاهش کرد، آرام بود ولی چشمانش باز و داشت نگاهش میکرد، دنبال البومی از سلکشن های خودش گشت، البوم را پیدا کرد و فرمان پخش را به KM داد، و ریپرت شروع کرد به خواندن

Je ne compte plus les nuits passées
A n'espérer que toi

آهنگ که شروع شد، او برخواست و بر اغوشش نشست، مانند کودکی دست برگردنش انداخت، کم کم احساس کرد شانه هاش دوباره خیس شدند. تنها کاری که می توانست بکند این بود که به اغوش بکشدش. نفهمید که چه مدت گذشت اما وقتی متوجه شد که نانا داشت می خواند

Gracias a la vida que me ha dado tanto
Me ha dado la risa y me ha dado el llanto
Asi yo distingo dicha de quebranto
Los dos materiales que forman mi canto

و دیگر گریه او بند آمده بود و ارام گرفته بود.
ارام او را در اغوش گرفت و بلند کرد و برتخت گذاشت، بوسید و بوسید...

***

چشمانش را گشود، فضای ماشین بسیار آشنا بود، و خولیو داشت در گوشهای زمزمه میکرد

Then you can say that you are my love too

راننده پشت فرمان نبود، کجا بودند؟ اینجا تا فرودگاه بسیار راه بود. روی پلی بودند، مردی آنطرف نرده ها رو به برج نیمه ساز میلاد ایستاده است. احتمالا راننده باید باشد، تکانی خورد که راننده را صدا کند، اما...

سیگاری اتش زده و به طرز خطرناکی در حال کشیدن سیگار است، اگر سیگار باشد. به خود گفت، با این همه عجله ای که دارم اینم شانس من، باید راننده ام دیوانه ای باشد که اصلا یادش نیاید مسافری دارد که باید به فرودگاه برساند.
پیرزنی مسن به آرامی نزدیک مرد می شود، صحبت میکنند و پیرزن هم سیگاری میگیراند...
خسته است، بار سالیان را بر دوش کشیده، چشمانش را می بندد...

***

چشمانش را گشود، رسیده بودند، کرایه را حساب کرد و به سمت گیت فرودگاه به راه افتاد.
ورودی شلوغ بود چند نفر را شناخت که منتظر بودند، دور از همه به ستونی تیکه داد و نگاه کرد، کسی فکر نمیکرد او نیز بیاید برای همین کسی منتظر او نبود. کم کم چند نفر دیگر هم رسیدند، و بلندگوی فرودگاه فرود هواپیما از مبدا اسپانیا را اعلام کرد، جماعت آشنا یه جنبش در امدند، چند نفر به سمت گیت خروجی راه افتادند، یکی از آنها کارتی نشان مامور دم گیت داد و همراه دو نفر دیگر وارد شدند، باز هم یکی از امکاناتی که برای از ما بهتران فراهم بود.
بیش از نیم ساعت بود که هواپیما نشسته بود و مسافران کم کم چمدان به دست در استانه گیت در آغوش استقبال کنندگانشان قرار میگرفتند. سالن شلوغ شده بود و از جایی که قرار گرفته بود سخت می شد گروه استقبال کننده را دید.
ناگهان انگار چیزی در رگهایش دویده باشد، ضریان قلبش زیاد شد، به گیت نگاهی انداخت، همانجا بود همان خطوط خاص چهره. کنارش فردی دیگر و پشت سرش آن سه نفر از گروه استقبال کننده از ما بهتران به همراه چمدان ها.
قدمی به سمت گیت برداشت، برق چیزی جلوی حرکتش را گرفت. چشمانش را بست، موبایلش را در آورد، تنها sms سیمکارتش را پیدا کرد. گزینه Replay و در جوابش نوشت، خداحافظ و ارسال، می دانست که هیچوقت این sms به مقصد نخواهد رسید، همچون خود او که دیگر مقصدی ندارد، برگشت اولین قدم بعد از درب خروج سیگارش را بیرون اورد و روشن کرد، لبانش شیرین شد، کامی عمیق گرفت به سمت صدای موسیقی در آن هیاهو حرکت کرد

گل را به آن گویی
کز عشق معطل شد
آن گل که فقط گل بود
در حادثه معطل شد

در ماشین که نشست، فرهاد بود که می خواند:

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس من ئه!....

راننده نشست و خندان رو به او کرد و پرسید کجا برم.
و او گفت، فقط برو مهم نیست دیگر کجا و پکی دیگر به سیگار...

پ.ن: ژانری در گودرجدید راه افتاده به نام داستان را ادامه بده. بحشی از یک داستان را میگذارند و دیگر دوستان آن را ادامه می دهند. این سلسله داستانها پیروی همان ژانر است.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی