باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

باد

روان در پی حقیقت؛ کیست که نداند سرنوشت ِ باد نرسیدن است…

دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.
تا باد، به خانه ی خود بازگردد

آخرین مطالب

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نسیم» ثبت شده است

گفت: به خدا این مردم اگر جمع شوند نمی توانند دم الاغی را بشکنند.
گفتم: این مردم کسی را می خواهنند که بفهمد خنده چیست، بفهمد اشک چیست! اما کجاست چنین فردی؟
  • باد سرکش

بهمن نامور مطلق در نوشته ای، نوشته است که این روزها بارها آن را با خودم تکرار کرده‌ام: «متن، مانند جنینی است که هرکسی قابلیت شکل دادن به آن را ندارد اما وقتی شکل گرفت زایش و تولد آن ضروری می‌شود. بیچاره آن کسی که متن در وجودش تکوین یابد و امکان زایش برایش مهیا نشود، همچو بار سنگینی خواهد بود که امکان وضع حملش فراهم نباشد. جنین در وجودش می‌میرد و وی را گاهی بدون اینکه بداند دچار انواع بیماری‌ها می‌کند که یکی از آنها دیوانگی است...»
و من اکنون دیوانه این درد هستم...

  • باد سرکش
به یاد فرانسه
به نظر من داعش یک هیدرای جدید است...
هیداریی که برای از بین بردنش نیاز به یک جنبه پاندورا می باشد...
  • باد سرکش
مثل  تشنه ای هستم که تشنگی را فراموش کرده، و به تشنگی خود عادت کرده بعد کسی از جایی چند قطره آب بهش داده و بعد دیگر هیچ...
حالا می دونه تشنه است، مزه اون چند قطره آب رو چشیده و دنبال بقیه اون آب هستش...
اما....
دیگر آبی در کار نیست و هرچه هست سرابیست بی انتها...
  • باد سرکش
میگه، چرا راهنمایی و کمکشون می کنی؟
میگم، چون نیاز دارن، بتونن راهی که حتما به هدف میرسه رو برن
میگه، مگه وقتی که برای تو اون اتفاق افتاد اینا کمکت کردن
میگم، نه نکردن اما من هم اونا نیستم
میگه، اینطوری به هیچ کجا نمیرسی
میگم، می دونم...
  • باد سرکش
عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن و عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است اما هست، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست، معرفت است و وقتی به رسیدن رسید، وصال است.
عشق از آن رو هست که نیست به رقص وا میدارد، می گریاند، می دواند و دیوانه میکند. عشق گاهی تو را به شوق حرکت وا می دارد و گاهی به درد در چاهی فرو میکشد. گاه خود عشق است و بودنش عشق و نگاهش دستش و قلبش عشق است و عشق می جوشاند بی آنکه بدند از کجا پیدا شده و روییده و شاید هم نخواهد که بداند.
معرفت آن هنگامه ای است که در عشق پیدا می شود همچون فردی ز پشت کوهه های شن از پناه طوفانی در هم پیچیده با خستگی و تشنگی و فرسودگی یک عمر از بیابان هلاکت می رسد به آبادیی با سایه ساری برای استراحت جوی هایی برای رفع عظش و کارگاهی برای رفع فرسودگی آنگونه که پیر جوان شود و اثر گذر از بیابان بر او نماند. معرفت پیر را جوان ، بیابان را آباد، رود خشک را خروشان، دریاچه نمک را آب گوارا می کند. عالم بدون هشق از هرگونه حرارت و حرکت خالی ست و عشق بدون معرفت از شادابی و آگاهی عشق تهی آن هنگاام که تو از عشق آگاه شدی از جهانی به جهان والاتر می رسی اندرون هر چیزی را می بینی و خوبی ها را پیدا می کنی و این همان است که مولانا آن را «طیب جمله علتهای ما» نام م ینهد و رهایی از خود است و سفر مقصود. و معرفت حاصل نمی شود جز برای انان که همه وجود خود را تسلیم عشق کرده اند و وجود خویش را بکلی از خودی پاک کرده و از آن نخوت که انسان را دایم به خود مقدی می کند یکسره رهایی می دهد.
پله بعدی از پله های سرگیجه آور این نردبان در حال عروج «وصال» است که با رسیدن صورت میگیرد فرد که خود را در دیگ محنت و ابتلا آموزده و با وصال به معشوق به جهانی وارد می شود که آیینه معشوق است و به قول مولانا «زنده واقعی جز او نیست» به قولی انسان در آن مقام به مرتبتی می رسد که بین او و معشوق رابطه ای پدید می آید که وی بکلی از خود خالی و طنین انداز معشوق می شود و هرچه وی میکند در راستای معشوق است در چنین مرتبیتی انسان خاکی به مشابه روح و جان نویی میگردد که ملایک در قیاس با آن حکم جسم را دارند و در اینجا وی حکم درخت و عشق حکم میوه را پیدا می کند که هر چند در ظاهر درخت بر آن مقدم است در حقیقت وجود آن مقدم بر درخت و غایت وجود اوست.
  • باد سرکش
گاهی وقتها حسرت داشتنن چیزی اونقدر بزرگ میشه که یهو وقتی به اون چیز میرسی به جای شادی توی خودت فرو میری و به گذشته که حسرتش رو داشتی نگاه میکنی.و نگاه می کنی و می بینی که چقدر ساده میشد بهش رسید اما نشد که بهش برسی. بازی های زندگی همانقدر احمقانه است که بازه زمانی را برایت حساس میکند،‌همانقدر بی بدیل که یک رفیق را وا می دارد در یک محیط عمومی پانتومیم کوریتولیس مو دار را بازی کند و هم گروهی هایش هم نفهمند. همانقدر عظیم که دوستانت را در اوج گرما دور هم جمع میکند،‌ همانقدر ساده که دو روز را برایت آنچنان خاص میکند که همه چیز خوب می شود. و همانقدر خالی که سفرهای بی بازگشت بروی...
آلبرت کامو میگه، در سی سالگی٬ آدم باید مهار خودش را در دست داشته باشد٬ شمار دقیق عیب‌ها و حُسن‌هایش را بداند٬ حدش را بشناسد٬ ضعف‌هایش را از پیش در نظر بگیرد - باشد آنچه که هست. و فراتر از همه٬ این‌ها را بپذیرد. پا به دوراه‌ای مثبت می‌گذاریم. همه‌ی چیزهایی که باید انجام داد و همه‌ی چیزهایی که باید از آن‌ها چشم پوشید. خود را در حال طبیعی جای بده٬ اما با نقاب.
در سی سالگی دیگر چیز زیادی نمانده که بشناسم،‌اما هنوز چیزهای زیادی مانده که ببینم...تقریبا همه زندگی به ور رفتن با مردم می گذرد،‌ور رفتن با نقشهای مختلف و نقابهای مختلف؛ روزگار را دیده ام بازی های ثانیه ایش را دیده ام ضعف ها و قوت هایم را درمقابلش پیدا کرده ام،‌گاهی بازی می خورم گاهی بازی اش می دهم.
امسال در نقش سباستین کتاب داستان بی پایان میکائیل انده میخواهم خودم با آن دانه شن دنیای خودم را خلق کنم. دنیایی که در آن باز هم نقاب هاهستند‌،‌ور رفتنها هستند و بازی های مختلف اما این بار آگاهانه تمام این کارها را انجام خواهم داد...
  • باد سرکش
آهی که من کشیده ام شاید شنیده باشی
کز خویش هم رمیده ام شاید شنیده باشی
درآرزوی مهرت از هفت جهان گذشتم
چون باد گشتم آنجام شاید شنیده باشی
  • باد سرکش
همیشه همه از نقطه کات کردن یک رابطه می ترسن، اما من از اون لحظه ای می ترسم که یکی از طرفین پیش خودش میگه ولش کن اون یکی رو، اون لحظه که دیگه  منتظر تماسی، اس ام اسی چیزی نیستی، اون لحظه که حتی یادت میره اون هست و کارهای ساده مثل تلویزیون دیدن مهمتر از چیزی که میشه که قرار بوده انجام بدی، اون لحظه که می پیچونیش تا که بری یه دوست قدیمی یا جدید رو ببینی، اون لحظه که حتی دیگه بهش نمیگی چه خبره و فقط کار داری…
  • باد سرکش
یک مرد یا پر از عشق است یا پر از هیچ
و تمام این احوالات وابسته است به یک حضور
  • باد سرکش